من در روزگاری که آدم هایش شب را طلوعی برای غروبشان میدانند، نفس میکشم...
در روزگاری که آدم هایش یاد گرفته اند تا درد به استخوان برسد، سکوت را در آغوش بگیرند...
در روزگاری که آدم هایش گاه از خود میگریزند، گاه حصار آغوش میشکنند و گاه دیواره ی نفس هایشان به سرفه میافتد از بویِ دودِ تلخ...
من در روزگاری نفس میکشم که گاه تنم در غبار سرد روزهایش فرسوده میشود...
در روزگاری که آدم هایش عقل را نوازش می کنند و میخوابانند و با عقل خفته، جامی را سر میکشند و توهم روشنایی خوابشان را میدزدد!
آری تن من در غبار این روزهای سرد فرسوده است!
و مدام از خویش میگریزد!
حصار آغوش پس میزند!
اما دیواره ی نفس هایش بیمارند و ترس دارند از دودِ وحشتناک!
آری
تن من فرسوده است و شب را طلوعی میداند برای غروب دردهایی که به استخوانش میرسند و لبخند میهمان لب هایش میکند!
نویسنده: ملیکا شیاسی