اولین باری که دیدم فردی از فرط شادی میگرید، همان دوران کودکی بود که قهرمانی ملی در مسابقات المپیک یا نمیدانم چه روی سکو رفت و وقتی مدال طلا گردنش انداختند، چشمانش خیس اشک شد. متعجب به پدرم برگشتم و دلیل اشکهای قهرمان را پرسیدم و پدر در جواب گفت: گریهی خوشحالیه.
بعد از آن بارها دیدم آدمهایی که شعف میگریاندشان ولی هیچوقت و حتا یکدفعه هم نشد که خودم اشک شوق بریزم. نه اینکه چیزی نبوده تا شادم کند؛ بوده، زیاد هم بوده ولی نبوده گریه همراهش باشد.
امشب داشتم فکر میکردم چه چیزی ممکن است بتواند اشک من را از سر شوق بچکاند؟ چند گزینهی محتمل توی ذهنم آمد.
عجیب بود برایم. فکر میکردم فرض اگر هم گزینهای بخواهد واقع شود، برای لحظاتی کاسهی چشمم را پر آب کند و من هم با دست آب را از کاسه بردارم و تمام شود گریهی خوشحالیام. دلیل تعجبم این بود که آنچه در خیالم بیش از هر چیز تحققش ممکن بود؛ در گریهی آنی و لحظهای خلاصه نخواهد شد. شاید قد یک روز طول بکشد. هرچه بیشتر به آن محتملترین گزینه فکر میکردم نقاشی توی ذهنم کاملتر میشد از روزی که من در جاهای مختلف، پنهان و آشکارا اشکم از شادی بند نخواهد آمد.
و احتمالن آن روزی است که نوزادی پای به کارزار این دنیا بگذارد تا بعدترش من را بابا صدا کند.