در من کلاغیست که نمیدانم.
پریدی و سیاهی شب، انزوایم را فریاد میزد؛ جیغ میکشید. پر و بال گشودی و در آغوشم کشیدی. اما تنها صداست که میماند. و ما در سکوت؛ تو در قفس و من، محو. ما چه هستیم؟ که هستیم؟
مویرگ شب، سایههایش را به نور میدوزد و ما به گسستگی، زیر گنجهای پوسیده از زمان، در هم میلولیم. زبالهدانی سیاه و تاریک؛ در روز روشن.
مرا رها کن. مرا تا که گوشهایم کَر؛ مرا تا که شب، وجودم را ببلعد؛ مرا که این چنین منحوسم. این دستهای نامرئی، پاهای نامعلوم و ارادهی نامتضمن، چه کاری برایم کردهاند؟
میخواهم چراغی نباشد؛ پردهای به پنجرهٔ اتاقم ببندم و شب را از آن آویزان کنم. میخواهم اشباح را به میهمانی بیاورم و برایشان اشعار عاشقانه بخوانم. میخواهم مرگ را به روز پیوند بزنم و شب را زنده بدارم.
و آنگاه که برخاستی، صداها از میان رفتهاند. زالوی شب به گوشهای غلتیده و چشمانش را برق نور سوزانده. صبح در دمادم روز میتراود و فوجِ زندگان با تنت وداع میگویند. تنی معلق در هوا، به سنگینیِ لاشهای.
خب. این اولیش بود. بریم ببینیم چی میشه. احتمالا بدرد نخور خواهد بود و بی معنی و بیهوده و از این کلمهها.