فردا صبحش با فاطمه رفتیم بیمارستان ق. بیمارستانی که مختص سپاه بود و برای همین تمیز و مرتب و رو به راه بود. دکتر زن فاطمه برایش سی تی اسکن نوشته بود. می گفتم لابد چیزی هست وگرنه این دکترها که بالاتر از قرص و کپسول چیزی نمی نویسند. این بود که هم من فرو می رفتم هم فاطمه و هم سیستم درمانی نه چندان به درد بخور اطرافمان مرا بیشتر در خود فرو می برد.
صبح شرجی گرمی بود. تا بیمارستان با تاکسی رفتیم. هر وقت به فاطمه نگاه می کردم لبخند آرامی روی لبش بود و او هم به من نگاه می کرد که هیچ لبخند نمی زدم. خلاصه همینطوری گذشت. من همیشه از محیط بیمارستان نه بدم می آمد نه خوشم می آمد. قضاوتی درباره آن نداشتم. برایم در بیمارستان بودن علی السویه بود. اما در بیمارستان ق آن روز صبح قبل از طلوع آفتاب، در هوای شرجی گرفته، همه چیز عوض شد. از بیمارستان کمی، خیلی کم می ترسیدم. این اولین بار بود. نشده بود که از در و دیوار و نیمکت و اتاق هایش، خوف به دل راه بدهم. ولی آن روز صبح حتی از گیاهان حیاطش هم خوف به دلم راه می یافت. در سالن سی تی اسکن که حتی اسمش را هم تا روز قبل نشنیده بودم، کم کم پیچک ترس در من پیچید و خیلی نرم آرام آمد بالا و مرا در خودش گرفت.
یک ساعتی شد تا نوبت به فاطمه برسد، گفت: باید آمپولی تزریق کنم
رفتم و برایش آمپول و داروی تزریق را گرفتم. هنوز من کجا و اینکه بدانم این دارو برای چیست کجا. خلاصه ساعتی بعد او به اتاق تصویر برداری ته سالن رفت و کیف و وسایلش را به من داد که گذاشتم کنارم. چیزی در سینه ام سنگین شد.
راحت و آسوده یک ربع بعد آمد بیرون. گفتم:
تمام شد؟
گفت:
بله
خودش هم مانده بود که چرا سی تی اسکن اینقدر زود و راحت تمام شده. گفتم:
جواب؟
که منشی خانمی گفت:
سه روز دیگر آماده می شود.