ویرگول
ورودثبت نام
رضا پرتو
رضا پرتوعلاقه مند به ادبیات، تاریخ و نقد ادبی
رضا پرتو
رضا پرتو
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

سفر به شهر بدان ۳

سه روز دیگر برای ما خیلی سخت گذشت. فقط درباره بیماری یا عارضه حرف می زدیم و نه هیچ چیز دیگر. رفتم جواب را گرفتم و آوردم. شب بود، روی تخت نشستم و جواب را از پاکتش بیرون آوردم. کاغذ تمیز و دولا شده ای بود. دوباره فاطمه کنارم جمع نشست و ساکت ماند ببیند من چه می گویم و توی کاغذ چه نوشته.
از سر تا پای کاغذ که انگلیسی بود، چیزی غیر از نرمال، نرمال و نرمال نبود. کلیشه عکس را برداشتم و جلو نور چراغ گرفتم، تصاویر نگاتیو و در هم برهم کوچک زیادی بود. چه تفاوتی می کردند با هم؟ نمی دانستم، از کجای بدن بودند؟ نمی دانستم. سر، گردن، سینه، گلو، قلب، چیزی از اعماق بدن در آن ها بود. برایم همه چیز گنگ بود. ولی کلمات مکرر نرمال انگلیسی بهم قوت قلب می داد. اما دیدم صدای فاطمه کمی سنگین شده است، آن سبکی و بی فکری قبل را نداشت. همین کلیشه و جواب و اینها انگار او را هم کم کم به فکر فرو برده بود.
اما استخوانک، حالا برای خودش حضوری بی انکار داشت. انگار بزرگتر می شد و این خوب نبود. فردا عصر با هم رفتیم پیش همان دکتر زن. من در حیاط مطبش ایستادم و فاطمه به اتاق انتظار رفت. تا اینجا همه چیز دور و بر خانه خودمان بود، همه چیز خوب بود، جز هوای تابستان که عجیب به نظرم گرم و شرجی می آمد. من که فرزند همین آب و خاک بودم آن مرداد ماه برایم طعم دیگری داشت. هوا بدجور گرفته و گرم بود.
خلاصه فاطمه از مطب خانم دکتر بیرون آمد و شاد بود، شاد و کمی می خندید و خنده اش قرص و محکم بود، اما کلامش؟ نمی دانم. گفت:
می دانی چیست؟ دکتر رضایی می گوید این چیزی نیست، نه بزرگتر می شود، نه تکان می خورد از اینجا.
و دست گذاشته بود زیر گردنش. باز هم خام تر از این حرف ها بودم که بدانم چیزی که بزرگتر نشود و تکان نخورد از آنجا، مگر چه خوبی دارد تا آنچه تکان می خورد؟ و این دو شرط چه شرط بقایی است مگر؟ اما خوب، ظاهرا این خوب بود، اما دل ما آرام نمی گرفت. چهارشنبه بعد از ظهری، پیش دکتر جراح دیگری رفتیم که برایش کپسول خشک کننده نوشت. انگار به نظرش رسیده بود ورمی است و با همین کپسول ها خشک و کوچک و زایل می شوند. البته گفته بود چیزی نیست و این را هم گفته بود که اگر از بین نرفت، یکشنبه هفته دیگر بیا تا برایت نمونه برداری بنویسم.
نمونه برداری؟

دقیقا انگار این باتلاق ته نداشت. آن روز از نظرم گذشت هوای زندگیم دارد ابری می شود، آن هم در شرجی مردادماه

داستان
۲
۰
رضا پرتو
رضا پرتو
علاقه مند به ادبیات، تاریخ و نقد ادبی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید