در تمام عمرم آن طرف تر نرفته بودم. یعنی یکی دوبار تا شیراز رفته بودم، اما با چشم و گوش بسته رفته و برگشته بودم. اهل این مسافرت ها نبودم. بلد نبودم و بچه کوچه پس کوچه های همین جنوب بودم. توی اینترنت مطب دکتر تهرانی را پیدا کردم. جایی بین کارگر شمالی و فلان میدان و داخل یک بیست متری که می خورد به یک ده متری و آن وقت کوچه های کوچولویی که مطب دکتر در همین کوچه های باریک بود. وای این نقشه تهران بود و فقط یک گوشه از این شهر. کجا برویم؟ تا یک هفته پیش برای خرید نان به زور تا نانوایی سر کوچه می رفتم. تازه چیز دیگر پول بود. ولی خوب خدا را شکر یک دفترچه بیمه داشتیم که بهتر از هیچ بود.
خلاصه دیدیم اول برویم شیراز بهتر است. در اینترنت گشتیم، دکتر دیگری با همان تخصص در بیمارستان نمازی شیراز می نشست، که دیدیم همان نزدیکتر است و اگر قرار باشد چیزی بگوید همان شیرازی می گوید و اصلا مگر قرار بود چیزی باشد؟
دیگر بار سفر بستیم. فاطمه مثل خودم بود با این تفاوت که من از بی میلی پایم را بیرون نگذاشته بودم، او از بی پولی من. او اهل مسافرت بود، حتی بیرون رفتن از خانه تا پارک پشت کوچه و نسیم، حالش را بهتر می کرد. البته او در زمان مجردیش، یک بار تا مشهد رفته بود که آن هم به قول خودش، با دیدن جنگل های شمال تمام به گریه گذشته بود، که چرا پدرم نیست این همه زیبایی را ببیند و بعد یک عکس سوار بر فیلی در باغ وحش مشهد، زیر آفتاب، تنها یادگار آن سفرش که من دیده بودم.
خلاصه ما شبی بارمان را بستیم که یک چمدان کوچک بود و دیدم زن دارد همه چیز ر ا در آن می گذارد. از کارد و چنگال تا دمپایی و حوله و بیسکوییت و تیغ صورت تراشی برای من. هیچ نگفتم، فقط دلم کمی برایش سوخت. واقعا فکر می کرد داریم می رویم مسافرت؟ درست که تابستان بود ولی مقصود ما از این سفر چیز دیگری بود. ما می رفتیم بیمارستان نمازی، مقصد ما بدجایی بود و دلیل آن هم تقریبا روشن بود، سه توده هیپواکو و ملاقات با یک جراح توراکس که حتی عکسش در سایت بیمارستان نمازی، حال مرا بد می کرد. ولی این زن سخت مشغول جمع و جور کردن وسایل سفر بود و همه چیز را مرتب می چید. من فقط روی لبه تخت نشسته بودم و او را نگاه می کردم و وقتی دیدم زیادی جدی است و یکی دوبار از من خواست کمکش کنم محلش نگذاشتم، یعنی اصلا در دنیای دیگری بودم، در دنیای او نبودم. آن شب از یک جایی به بعد از این بی فکری او کفری شدم، ولی دیگر نمی شد مثل همیشه اوقات تلخی کرد. تا اینکه دیدم به زور می خواهد زیپ چمدان را ببندد و نمی تواند و رفتم کمکش و با خودم گفتم:
خدایا همه زن ها اینطوری هستند؟ این واقعا نمی داند دکتر توراکس چیست؟