ذهنم تبدیل به یک اصلحه شده،که افکارهایم نقش گلولهرو بازی میکنند که بعد از دقایقی فکر کردن تبدیل به مسلسل میشود و بارش فکری مغزم را فرا میگیرد.
سوالی ذهنم را درگیر میکند که من کی هستم؟
افکارم را روی یک ورق کاغذ مینویسم انقدر مینوسیم که جایی برای نوشتن نماند،اما چی مینویسم؟
اینکه ایا درست اینست که بنشینم و فقط و فقط گزر زمان را با چروک های صورتم محاسبه کنم یا با نقش افرینی در تاریخ کوچک ذهنم اسم کم رنگ خودم را به گوش دیگران برسانم؟
و من دومی را انتخاب میکنم.
به دو روش میتوانم این کار را به سرانجام برسانم،اول اینکه ظلم دیگران را به خودم متحول شوم و تنبه تحمل دهم،یا به جنگ با انان برخیزم و با دستان خالی و خاکی خودم گریبانگیر انان شوم که شاید راه خلاصی یابم؛اما مانع همینجاست در تاریخ کسی با دستان خالی نجنگیده،نه ظالم نه مدافع ونه حتی متکبر.
اینجاست که از خودم میپرسم من کی هستم؟