هنوز باور نمیکنم اینکه دستهایش را در جیب کرده و اینطور تند تند جلوی من قدم برمیدارد، خود اوست. رضا را خیلی کم میشود در جمعهای فامیلی پیدا کرد. اصلاً آخرین باری که عید خانهی ما آمد را هیچکس یادش نیست. اما خب من چرا؟ متأسفانه هر چیزی که به رضا ربط پیدا کند، به جزئیات در خاطرم میماند.
بدون اینکه برگردد یا از سرعتش کم کند، میپرسد: «راستی تو چرا توی بازار نموندی؟»
دستهایم را پشت سرم مشت میکنم تا صدایم نلرزد: «من خریدامو کردم دیگه. چرا بیخود خودمو توی این مغازهها خسته و سرگردون کنم؟»
جز کفشهایش، صدای دیگری از رضا درنمیآید. مثلاً بیتفاوت میپرسم: «خودت چی شد که یهو تصمیم گرفتی باهامون بیای و ما رو برسونی؟»
رضا نه انگار که سوال من را شنیده باشد، پرسشگرانه به دور و اطراف نگاه میکند: «همین طبقه پارک کردیم یا یکی پایینتر؟»
این بار من به راهم ادامه میدهم، نه انگار که سوالش را شنیده باشم. در سکوت، یکی یکی ماشینها را رد میکنیم. گرمای زیرزمینی پارکینگ، کمی خفگی دودها را قابل تحمل میکند. رضا عینکش را در میآورد و در حال راه رفتن با پایین لباسش پاک میکند، به امید اینکه شاید ماشین را زودتر پیدا کند.
جداً مسخره است که نزدیک عید، با آن همه کتاب و درس نخوانده، مثلاً آمدهام خرید. بعد نصفهنیمه خرید نکرده، آی «من خسته شدم خسته شدم» که چه؟ که کنار این پسرخالهی کلهپوکم در یک پارکینگ کثیف راه بروم و بیست سوالی راه بیندازیم.
ناگهان رضا خشکش میزند. برمیگردد و به من خیره میشود، انگار که قرار است جدیترین حرف دنیا را بزند: «هر ماشینی قصهای داره. میفهمی چی میگم؟»
در تیررس نگاهش، دست و پایم را گم کردهام. بدون لحظهای فکر کردن، بیخود شروع به حرف زدن میکنم: «آره آره، مثلاً اون ون کنارت. شبهای عید آدما رو توی خلوت پارکینگ میدزده و تو، توی خونه سر فرصت اعضاشونو اره اره میکنه.»
قصهام که تمام میشود، بالاخره فرصت میکنم به او نگاه کنم. تمام اعضای صورتش میخندد، جز لبهایش. با صدای مهربانی میگوید: «فیلما رو نگفتم، دختر کوچولو.»
از این موقعیت مسخره، این نورهای خاموش و روشن، بوی ماندگی دود، کلافهام. از این جواب احمقانه، عصبانی. به هیچکدام از کلمهها فرصت نمیدهم کامل ادا شوند: «خخوبه، همهاش سه سال از من بزرگتری. از وقتی رفتی دانشگاه، یه جوری فاز برداشتی که انگار...»
آرام میپرسد: «مگه دختر کوچولو بودن بده؟»
نمیدانم. سرگردان دنبال جواب میگردم که رضا راه میافتد و صدایش در سر و صدای ماشینی که پر گاز رد شد، گم میشود: «این بنز قدیمی رو میبینی آرزو؟ میدونی یه زمانی چشم و چراغ یه محل بود. صاحبش چپ میرفت راست میاومد، یه دستی به این بنز میکشید و یه ایولا به خودش میگفت. عیدا خانواده سوار میشدن و حالا نرو مسافرت کی برو. حالا میبینی به چه روزی افتاده؟ از همهی اون جلال، یه پیرمرد فرتوت تنها مونده. شب عید بلند میشه میاد اینجا که مثلاً برای نوههایی که قراره نیم ساعت بیان دستبوسی پدربزرگ و برن سراغ زندگیشون، یه چیزی بخره.»
معترضانه میگویم: «کی گفته که زنش مرده؟»
رضا با همان خونسردی میپرسد: «عه نمرده؟ خب بالاخره که میمیره، امروز نه، فردا.»
پایان حتمی آدمها، این رضای کله پوک عجیب باهوش است. از کنار پژویی میگذریم که مرد میانسالی درونش صندلی را خم کرده و استراحت میکند. رضا آرام بی آنکه خلوت مرد را بهم بزند، میگوید: «ماشینش نو، ولی خودش؟ همهی این سالها دویده، بدون اینکه فرصت داشته باشه یه لحظه، حتی یه لحظه به خودش فکر کنه، که بالاخره در پنجاهسالگی بتونه خانوادهاش رو با ماشین به خرید دم عید بیاره. آه... از آسایش فدای تأمین وسایل آسایش.»
جوابی به رضا نمیدهم. او مرد میانسال را نگاه میکند و من به چشمهایش خیرهام. راستی، آخرین دفعهای که رضای بامزهی بچگیها به خانهی ما آمد کی بود؟
به ستون تکیه میدهم و بلند داد میزنم: «خب نوبت منه!»
رضا برمیگردد تا به من و ماشین قصهگویم برسد: «اینجا ما پنج تا صندلی بزرگ داریم و یه مینی... شاید همهاش یه صندلی کوچیک کودک باشه اما، یه دنیای بزرگ داره، یه دنیای بزرگِ رویا، امید و عشق.»
رضا میخواهد حرف بزند که ادامه میدهم: «هنوز ادامه داره. بیا اینجا، این یکی ماشین که شاید صاحبش اونقدرا پولدار نباشه. جای چسبا رو نگاه کن رضا، دیشب، یا یکی از شبهای گذشته این ماشین افتخار رسوندن یه زوج جوون به خونهی جدیدشون رو داشته.»
انگار بازی قصهها تازه شروع شده است. رضا تند سر میچرخاند و به ماشینی آنطرفتر اشاره میکند. بیمعطلی هر دو به سمتش میدویم.
مهم نیست چقدر کثیف، روی زمین ولو میشوم. رضا کمی آنطرفتر. توی سرم میکوبم: «ساعت!!! هرکدام دهبار زنگ زدهاند.» رضا خسته لبخند میزند: «یعنی باز کتک میخوریم؟» بدون اینکه بدانیم از کدام طرف، شروع به دویدن میکنیم. سمفونی نفس زدن ها و صدای بریدهی رضا در گوشهایم میپیچد: «خب حق دارند نگران شوند، دختر کوچولو. بالاخره ونهای ارهای کم نیستند.»