چطور است تکلیف را با خودش شروع کنم؟ خب، قدش بلند است. جزئیات چهرهاش را یادم نیست، اما مطمئنم یک عینک بدون قاب میزند؛ وقتهایی که توی هوا تکانش میدهد، آن را دیدهام. موهایش هرچه باشند، فر نیستند. و صدایش... نمیدانم، صدایش به نظرم جذابیت چندانی ندارد. آدم خستهکنندهای است، اینقدر که هر جلسه درست مثل جلسهٔ قبل، قبلتر و هر جلسهٔ دیگری پیش برود. حرفهایش هم یکی است؛ مهم نیست کدام داستان، خواندن من که تمام میشود، سر تکان میدهد: «باز یک مونولوگ طولانی، باز همان دنیای خالی.»
و بعد از خواندن نگار، از جایش بلند میشود و حرفهایی میزند که خلاصهٔ همهشان میشود: نگار بهترینِ این کلاس است. یکبار گفتم: «ببخشید استاد، هر نویسندهای صدایی دارد. همهٔ قصهها که نباید شلوغ و عجیب و غریب باشند. آدم که برای متفاوت نوشتن نمیتواند صدایش خودش را خفه کند.» بعد سحر پرید وسط، مثل همیشه بدون اجازه، با صدای بلند آزاردهندهاش: «پس نمیتونیم بهش بگیم نویسنده. او فقط حرفهایی برای گفتن دارد.»
من کاری به چرندیات استاد ندارم که چه «جهان زنده» و «شخصیتهای متنوعی»؛ قصههای سحر عین خودش هستند: یک آش هفترنگ که آخر دست، آدم گرسنه از سفره بلند میشود. همه چیز دارند و هیچ چیز ندارند. اصلاً، این حرفها را که میشنوم، معدهام درد میگیرد. مدام بند ساعتم را مرتب میکنم؛ نمیدانم، شاید دل عقربهها به حالم بسوزد.
یک، دو، سه... سیزده پلهٔ مزخرف! میپرم تا زودتر به خیابان برسم؛ به نسیم خنک دم غروب، به تاریکی شهر، به پایان کلاس. من عاشق اتوبوسهای شبم، خلوت و سریع. همیشه میروم بالا، کنار پنجره مینشینم و شهر و آدمهایش تندتند از مقابل چشمهایم میگذرند. من دلم نمیخواهد آدمهای حوصلهسربر این چهاردیواری را توصیف کنم. برگهٔ تکلیف نصفهنوشتهام را میگیرم، بیرون پنجره، همان بهتر که استاد و بقیه هنوز آن را نشنیده اند ... صدای تکان خوردن و دور شدنش حالم را سر جا میآورد.
دوشنبهٔ بعد میگویم: «تکلیف شخصیتشناسیام را جا گذاشتهام... سرجای اصلیاش: در خیابان.»
اصلاً، بگذار نگار بهترین باشد و سحر وراجترین. بگذار قصههای من در آرامش بمانند، تنهاترین.