هوا هر چقدر هم که سرد باشد، دو دقیقه بیشتر نیست. بالاخره دیر یا زود سر و کلهاش پیدا میشود. به جای ایستادن و به ناخنهایم ور رفتن، روی جدول خیابان میپرم و شروع به رفتوآمد میکنم. «کاری نداره که، تو خیلی ساده ازش یه سوال میپرسی و اون خیلی ساده میگه آره یا نه. تو دیگه بزرگ شدی، این ننه من غریبم، بازیا چیه آخه؟»
کلافه، انگشتهای سرمازدهام را در کیف میکنم و دنبال دفترچه میگردم که صدای ناگهانی بوق ماشین مرا از جا میپَراند. کیف از دستم تسلیم جاذبه میشود و وسایلم مهمان آسفالت. برای لحظاتی فقط به آنها خیره میمانم.
ماشین که دوباره بوق میزند، تندتند کتابهای ریختهام را در کیف میریزم و به سمت پژوی یشمی میدوم که چند دقیقهایست در انتظار من دود میکند. در را باز میکنم و او داد میزند: «مگه اون دفترچهی تو نیست که اونجا افتاده؟»
سرم را برمیگردانم. دفترچه همان جا کز کرده است، کنار جدول، تنها و مایوس از صاحب حواسپرتش. تمام راه زیر لب غر میزنم: «بفرما، خب حتما اون لعنتی رو هم همینطوری گم کردی! لیاقت نداری، آدم بیلیاقتِ فرصتسوز.» و سوار ماشین میشوم.
بوی توتون ماندهی ماشین تمام حواس مرا به خود مشغول میکند. استاد هیچوقت جلوی دیگران سیگار نمیکشید، اما همیشه رد توتون ماندهاش در کلاس باقی میماند. معمولاً تا چند روز بعد از کلاسهایش، بوی آدمها در مترو و اتوبوس اذیتم نمیکرد.
بیتوجه به سرمای گزنده، پنجره را پایین میکشم. باد خشن پاییزی کمک میکند دوباره بتوانم تمرکز کنم. گرد و خاک دفترچه را با آستین پالتویم پاک میکنم و با خطی سردتر از همیشه به سختی مینویسم: «ماشین پنجم، پانزده دی، پژوی یشمی.»بیشتر از این دیگر از من بر نمیآید.
از توی آینه متعجب به راننده نگاه میکنم. نه انگار که پانزده دی همین دو هفتهی پیش است. نه از خودش چیزی در خاطرم مانده، نه پژوی پرسر و صدایش. نه فقط او، که هیچکدامشان. اصلاً معلوم نیست حواس من کی سرجایش است؟
باد صدای راننده را بریدهبریده در ماشین پخش میکند که میپرسد: «ببخشید خانم، میشه اگه ممکنه نقدی پرداخت کنید؟» میگردم و از جیبهای کیف پول راننده را جور میکنم و روی صندلی جلو میگذارم. اینطور که معلوم است، امشب آخرین فرصت این ماه است. از فردا دیگر فقط اتوبوس و مترو. با این برنامهی جدید پولهایم حسابی ته کشیدهاند. البته حملونقل عمومی عیبی که ندارد، استاد هم به خاطر مشکل پایش هیچوقت رانندگی نمیکرد و همیشه با اتوبوس اینطرف و آنطرف میرفت. اصلاً به خاطر همین شد که از پدر خواستم دیگر دنبالم نیاید و پایم به مترو و اتوبوس باز شد.
پشت چراغ قرمز به اتوبوس کناری خیره می شوم و مسافرها را یکی یکی نگاه می کنم. راستی اصلاً به ما نگفت که با این سن و سال چه بلایی سر پایش آمده و خب هیچکس هم جرات پرسیدنش را نکرد. استاد همیشه میگفت سبک نوشتن من او را یاد نوشتههای وبستر، مثلاً بابالنگدراز، میاندازد. اما من هیچوقت به او نگفتم که عصایش، تمام ثانیههای روز، مرا یاد خود بابالنگدراز عزیز میاندازد.
در فرصت معطلی پشت چراغ یکبار دیگر تهماندهی پولهایم را میشمارم، شاید به این امید پوچ که بیشتر باشند. آن روزی که استاد پیام داد میخواهد مرا ببیند هم همه چیز، همه ی قصه هایم، همینقدر پوچ از آب در آمد. نشست روبهرویم، به قهوهاش خیره شد و پرسید: «چرا دیگه کلاس نمیای؟» نمیشد بگویم چون زندگیام از فکر شما فلج شده. بهانه بافتم. او صدای بلند تپش قلبم را نشنید و فقط جواب داد: «بسیار خب.» بعد کمی توصیه کرد که هیچوقت نوشتن را متوقف نکنم و همین. رفت، تق تق عصایش ماند و رد بوی سیگارش.
چشمم به تابلوی کوچهمان که میافتد، برق از سرم میپرد. ماشین کنار میزند. راننده به عقب نگاه میکند و میپرسد: «همینجا؟»
«ببخشید من. نه، یعنی... خب، اصلاً من میخواستم که... قبلاً، یعنی دفعهی پیش که...یه برگه، یعنی البته شاید.»
از خطوط چهرهاش پیداست که سخت تلاش میکند بفهمد این کلمههای منقطع قرار است چه معنایی بدهند. میپرسد: «باباجون، چیزی گم کردی؟»
هیجانزده میگویم: «بله بله، یه برگهی مهم. یعنی... خب، خیلی مهم.»
از تجربهی چهار دفعهی پیش خوب یاد گرفتهام «مهم» از نظر آدم ها چیست. اگر بفهمند قرار است ملاقاتی با یک دوست قدیمی داشته باشی، پوزخند میزنند که «چه واجب؟». اما وقتی قرار است به ادارهی بهمان بروی، سرشان را به نشانهی احترام تکان میدهند که «بسیار عالی». که برگهی مهم برای آدمها یعنی مثلاً یک جور برگهی اداری. اگر مثلاً یک دستخط از نظرات استاد عزیزی روی یکی از قصههایت باشد، نگاه سنگینی به تو میاندازند که «چه ادااطواری، چه بیکار.»
راننده داشبورد را باز میکند، میگوید: «اگه چیزی باشه، همینجاس.» و مشغول گرفتن مسافر جدید میشود. با حرص به روی صندلی جلو خم میشوم و شروع به کندوکاو داشبورد میکنم. راننده کلاه بافتنی بزرگ را که در دستانم میبیند، گوشی را کنار گذاشته و زیر خنده میزند: «میبینی، تو رو خدا، اینو دخترم بافته. آخه این رنگی؟ همیشه میگه باباجون کلاه رو میذاری؟ منم میگم مگه میشه نه؟ روم نمیشه جلوی مردم. نگاه کن.»
مرد کلاه را روی سرش میکشد. وقت نگاه کردن به او را ندارم، بیخود میگویم: «خب، نه، اونقدرا.»
میگوید: «ولی خوب، گرمه ها.»
هر دو میخندیم. چند بسته قرص در میآورم. آنها را زود از دستم میگیرد و آرام میگوید: «پیریه دیگه.»
دوباره نگاهش میکنم. چطور تا حالا چشمهای خستهی مرد را ندیده بودم؟ خم میشود و خودش قرآن را برمیدارد و میبوسد. دیگر داشبورد چیزی جز چند اسکناس چروکیده ندارد.
میگویم: «پس برگهی من؟»
سرش را بلند میکند و میپرسد: «زیر پولها نیست؟»
پولها را کنار میزنم. برگهی کهنهای پنهان شده. برگه را چنگ میزنم و باز میکنم. نمیدانم هرچه هست،خط او نیست، آن شب،وقتی هر قصه ای که او کوچک یا بزرگ گوشه ای از آن سایه انداخته بود سوزاندم، این برگه جان سالم به در برد. یعنی لا به لای کتابی از ترس پنهان شده بود و وقتی دستم به او رسید که آتش سرد شده بود و کاغذها خاکستر. حالا من مانده ام و همان یک برگ نوشته که هیچ معلوم نیست کجا افتاده است. با بغض میگویم: «نه، این هم نیست.»
مرد متأثر میشود. من متأثرتر. میگوید: «خب باید بیفتی دنبالش و المثنا بگیری.»
میگویم: «دیگه نمیتونم سراغش برم.»
میپرسد: «مگه چی بوده باباجون؟»
اشک هایم برگه ی کهنه ی مرد را خیس میکنند، آرام زمزمه می کنم :«از طرف استادت به نویسنده ی کوچک اگر نمیخواهی قصه هایت ساده باشند از کنار آدم ها ساده نگذر...»
راننده با دقت گوش میکند. حق با استاد بود او هیچ ساده نیست، راستی کلاه بافتنی اش چه بامزه است.