ویرگول
ورودثبت نام
پروانه
پروانهدیروز و فردایی ندارم.صبح امید من اکنون است،میان طراوت برگ هایت.
پروانه
پروانه
خواندن ۳ دقیقه·۵ روز پیش

وِرد کاراکتاکوس

لب‌هایم آرام می‌جنبند: «گور بابای کاراکتاکوس پات و خویش‌و‌قومش.» خیلی بچه بودم که اولین بار آن را دیدم. نه اینکه کودکی فکور باشم و متفاوت که اسم «چیتی‌چیتی بنگ‌بنگ» قلاب انداخت روی کنترل تلویزیون و ما نمک‌گیر فیلم شدیم. ماجرای ماشین خراب و تعمیرکار باهوشی که به جادو ختم می‌شود و یک «آنها با خوشحالی تا ابد زندگی کردند» دیگر. راننده ایستاده است کنار ماشین، من کنار راننده و ماشین، همهٔ ما کنار خیابان. نمی‌دانم، واقعاً تعمیر می‌کند یا این وررفتن‌ها راه فراری از نشستن و گریه کردن است. خوب می‌کند؛ گریهٔ مرد دیدن ندارد. ماشین‌ها تندتند از ما می‌گذرند، هرکدام نگاهشان به جادهٔ خود. به آنها چه مربوط که مثلاً دانشجوی ابلهی برای بار هزارم دیر کرده و رانندهٔ خسته‌ای گیر مخمصه‌ای افتاده؟
قبل از همین چراغ قرمز بود که چانه‌ام گرم شده بود و داشتم برای راننده روده‌درازی می‌کردم که: «استاد فرموده‌اند که فقط بیست دقیقه؛ بیست دقیقهٔ طلایی احیای کلاس. بعدش دیگه تشریف نیارید و به همون کار مهم‌تر خودتون برسید. چه اداها که این اساتید ندارن! عمو، یکم گاز می‌دی؟» مثلاً قرار بود گاز بدهد که ماشین عاصی ریپ زد، آنقدر که آب توی دلمان تکان خورد و بعد: سه، دو، یک... خاموش. نه حالا که بدبختی نازل شده، که حقیقتاً می‌خواستم پشت‌بند حرف‌هایم بگویم: «منم اگه استاد بودم همین کارو می‌کردم.» صدای بوق و هوار از پشت سر بلند شد. خیال کن میانهٔ میدان، اسبت هوس خوابیدن کند. صدا که هیچ، دیگر نفس هم از من در نمی‌آید که مثلاً تمرکز راننده به هم نخورد. انگار اوضاع ماشین به تمرکز این بندهٔ خدا بند است.
کفری‌ام. کمی آن‌طرف‌تر می‌روم که واگویه‌هایم حواسش را پرت نکنند: «هه، به درک که کاراکتاکوس پات تونست؛ چون اون تونست چیتی‌چیتی بنگ‌بنگ را تعمیر کنه و زندگی‌اش از این رو به آن رو بشه، یعنی بقیه هم باید بتونند؟ بگذار به تریج قبای زردنویسای کوچه‌بازاری بربخوره. این تاکسی زرد لکنده را پات و هفت جدش هم نمی‌تونند راه بیندازند، چه برسه به اینکه بخواد پرواز کنه، توی آب بره و صاحبشو به پول برسونه.» نگاهش می‌کنم. روی جدول نشسته. میان رنگین‌کمان حلبی‌ها، بالاخره یک تاکسی زرد از دور پیدا می‌شود.

«شما که دیر تشریف آوردید، شما بگو.» کسی روی شانه‌ام می‌زند. سرها برمی‌گردند. من درگیر کالبدشکافی خداحافظی‌ام با راننده، از بحث جا مانده‌ام. صدای ظریف آشنایی از انتهای کلاس به گوشم می‌رسد: «گیرنده‌های درد در مغز.» بی‌آنکه از جایم تکان بخورم، لب می‌جنبانم: «خب، مغز گیرندهٔ درد نداره. یعنی عملاً نمی‌تونه بفهمه بقیهٔ اعضای بدن ادراکشون از درد چیه. اون فقط همه چیز رو در قالب یه پیغام و خبر دریافت می‌کنه. مثلاً فلانی مریض شده، تصادف کرده، یا ماشین فرسوده‌اش پشت چراغ قرمز از کار وایستاده.» صدای خنده‌ها دومینووار از گوشه‌کنار کلاس شنیده می‌شود. این یک نمایش کمدی نیست. بلند می‌شوم و بلندتر ادامه می‌دهم: «مغز، این مرفه قلعه‌نشین، فقط بلده که متأسف بشه. آه بکشه و بگه راستی این کارم بکن دردمندِ بیچاره، خداحافظ.» در میان شلوغی ایجاد شده، یکی اعلام پایان کلاس می‌کند و صحنه خیلی زود خالی می‌شود. به صندلی تکیه می‌دهم. حتی نای نشستن هم ندارم.
راننده‌ اما روی جدول ولو شده‌ بود. رفتم جلو، صدایم را صاف کردم و گفتم: «من میرم، خداحافظ.» یا اگر بخواهم دقیق‌تر نگاه کنم، درواقع گفته‌ام: «خب، عمو، من می‌رم که به زندگی خودم برسم و تو رو در این بدبختی تنها می‌ذارم. چون این ماشین توعه و بدبختی تو. به‌علاوه، بودن من دردی رو از تو دوا نمی‌کنه، و یحتمل درد زندگی تو هم که همین یکی‌دوتا نیست.» صدای ظریف از انتهای کلاس دوباره نواخته می‌شود: «استاد خودش هم دیر اومد، امروز برای هیشکی غایبی نذاشت.» برای خوشحالی نیلو لبخند زدم. «سرم داره می‌ترکه، تو با خودت قرص داری؟» نیلو وسایلش را جمع کرده، بلند می‌شود: «بریم توی ماشین بهت می‌دم. کاش مغز تو هم گیرندهٔ درد نداشت.»

دنده عقب با اتو ابزارداستانکدانشگاهزندگیداستان
۶
۰
پروانه
پروانه
دیروز و فردایی ندارم.صبح امید من اکنون است،میان طراوت برگ هایت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید