ویرگول
ورودثبت نام
سید محمد جواد موسوی
سید محمد جواد موسوی
خواندن ۷ دقیقه·۹ ماه پیش

پاره ای از داستان

دوستان با عرض معذرت پاره ای از داستان با تغییر اتی روبه‌رو شده.


داستان...
سر فصل ۱:مراسم خاکسپاری
خیره به مزار پدر و مادرش بود. نه اشکی نه ناله ای و نه ابراز احساسی.
تازه وقتی آنجا حاضر شده بود،ارزش وجود پدر و مادرش را دانست. وجود مادری مهربان و دلسوز و پدری شجاع و فداکار.
با خود می اندیشید که اگر مثل دیوانه ها آتش بازی نمیکرد،شاید امروز و آن ساعت مانند همیشه در مدرسه بود و همه چیز طبق معمول پیش می‌رفت.
کم کم اشک داشت از چشمان مشکی اش که به مادرش رفته بود جاری می‌شد. قطره قطره و آرام،طوری که هیچ صدایی از پراک در نمی آمد.
در ته دلش و اعماق وجودش عصبانی و احمق شده بود. یک دیوانه که هیچ چیز نمی شنوید و تمام غم و عصبانیت خود را در بدنش پنهان کرده بود.
در دلش همه چیز را لعن میکرد. قطعاً تقصیر او بود که آنها دیگر نفس نمیکشند. برای همین هم از خودش متنفر شده بود.
اما دیگر بی احترامی و چرند گویی بیهوده بود.
دلش میخواست برود در جنگل و از ته دلش فریاد بزند. بغض داشت خفه اش میکرد. مادر هر وقت که او را ناراحت میدید، به او می‌گفت که اشک بریزد تا حالش خوب شود. همیشه می‌گفت همیشه هم نباید شاد باشی و گاهی اوقات انسان ها به ناراحتی احتیاج بیشتری دارند!
او خیلی هم به پدر و مادرش اهمیت نمیداد. خب البته برای یک نوجوان ثروتمند، زندگی به خوبی پیش می‌رود و دیگر از نظرش کسی اهمیت ندارد. اما او از خودش ناراحت بود که چرا از زنگی با پدر و مادرش لذت نمی برد. شاید پول او را نابینا کرد تا دیگر به هیچ کس اهمیت ندهد.و همین هم باعث شد تا هیچ دوستی نداشته باشد تا حداقل تسلای خاطری برای همچون روزی برای او باشد. اما هزار و هزاران حیف که دیگر برای پشیمانی دیر شده بود و نمی توانست زمان را به عقب برگرداند.
فکر کن سیزده سال زندگی با دو نفر که عاشق تو هستند و ناگهان به خود میایی و میبینی در عرض یک روز آنان را از دست می‌دهی.
خب هر کس که جای پراک بود فکر خود کشی به ذهنش میرسید. در بد ترین شرایط حداقل برای یک نوجوان که به شدت به پدر و مادر نیاز دارد.و البته که در این شرایط شاید هم خود را میکشت!
اما او فرق میکرد.او هرکس نبود.البته که فکر خود کشی به ذهنش رسید،اما احمقانه بود که او خود را بکشد. او،آدم کشتن دیگران نبود،چه برسد به خودش!
حیف که پراک از نقشه های شوم عمه ی ظاهر بین و حسودش خبر نداشت. عمه ای که به پول و شهرت پدر حسادت میکرد و قطعاً منتظر آمدن چنین روزی بود. فکر میکرد پراک آنقدر ساده هست که با کم ترین مبلغ ممکن، قید همه ی اموال کلان پدرش را بزند. اموالی که حتی یک سومش هم تا آخر عمر برای یک نفر کافی بود!
پراک هم که گریه و ناله های مصنوعی عمه را میدید،آنها را باور کرد و برای عمه هم متاسف شده بود.
صورتش دیگر از اشک خیس خیس شده بود. اما هنوز همان حالت اول را داشت و حتی دست های مردم را که برای تسلیت و ابراز همدردی مرتب به او برخورد داشت را هم حس نمیکرد!
عمه هم هی به او چشم قره میرفت تا خودش را جمع و جور کند. اما دیگر داشت مراسم تمام میشد و پراک هیچ حرکت خاصی از خود نشان نداده بود.
باورش نمیشد که به جز عمه کسی را نداری. تازه عمه ی دو رویی که معلوم نبود چطور شوهر خارجی اش عاشق او شده! مردی دروغگو که از نظر خودش سبیل های روغنی اش او را به یک بازرگان پولدار تبدیل کرده بود. پراک همیشه دوست داشت به او بگوید که دهن بد بویش چقدر بوی افتضاحی است!
اما پراک دیگر باید خود را برای زندگی سخت تر و پر چالش تری آماده میکرد که احتمالا حساس ترین اتفاقی است که در زندگی تجربه میکند.!
دیگر مراسم رو به پایان بود و مردم یکی یکی یا چند نفر چند نفر از عمه و شوهرش خداحافظی می‌کردند و به خانه هایشان برمی‌گشتند تا چرخ دنده های زندگی حوصله سر برشان را دوباره به کار بیاندازند. بدون کمترین تنوعی برای حال خوش ترشان.»
حدود یک ساعت از رفتن حاضران در مراسم تدفین،صدایی آشنا پراک را صدا زد.
_پراک عزیزم! واقعاً از این اتفاق متاسفم. این غم همه ی ما رو ناراحت کرده...
پراک با صدای لرزان گفت:
_خیلی ممنونم عمه،من کسی رو غیر از شما ندارم.متشکرم از حضورتون
پراک صدایش را صاف کرد و ادامه داد:برای من اتفاق خیلی خیلی بدی بود عمه!
بعد سرش را پایین انداخت و خجالت زده و آرام گفت:
_همه اش تقصیر من بوده! من با خود خاهی های خودم جون عزیز ترین و نزدیک ترین انسان ها به خودم رو گرفتم!
عمه با لحنی دلسوزانه گفت:
_نه نه نه!این اشتباه تو نیست. این تقدیر پدر و مادرته. تو هیچ اشتباهی نکردی و نباید خودت رو سرزنش کنی. همه قبول دارند که این فاجعه تقصیر تو نیست! تا وقتی من عمه ی تو باشم کسی حق سرزنش و توهین به تو رو نداره پراک!تو تنها وارث برادرمی.
پراک لبخند کم رنگ و کوتاهی تحویل عمه داد.
_تو باید زندگی کنی. همیشه نباید غم زده و ناراحت از این اتفاق باشی. نباید بزاری که افسردگی و ناراحتی به بد ترین حالت برسه و بهت غلبه کنه. تو باید شکستش بدی پراک. تو هم یک انسانی و حق زندگی کردن داری.!

ادامه:
پراک آرام زمزمه کرد:
_زندگی...زندگی
تو باید از زندگی لذت ببری. زندگی فقط یک لغت نیست!هر چند زندگی سختی داره،اما تو باید هم از غم و هم از شادی ها نهایت بهترین استفاده هارو ببری. مثل پدرت!
_این رو همیشه مادرم میگفت.
اما با کمی خشم جواب داد:
ببین پراک،اونها دیگه مردن!مادر و پدرت دیگه زندگی نمیکنن. اونها دیگه توی این دنیا جا ندارن!اما تو نباید به خاطر دو تا جنازه اینقدر حرص بخوری. باید شاد باشی. نکنه میخوای تا آخر عمر ماتم بگیری و مثل ترسو ها بمیری؟!
پراک ابرو هایش را در هم کرد و خشمگینانه رو به عمه گفت:
_شما چرا نمیفهمید؟! اون دو تا جنازه پدر و مادر من هستن! شاید شما به این عقیده باشید که هرکس که بمیره دیگه توی این دنیا نیست،اما من عقیده دارم اونها مارو میبینن و توی قلب ما وجود دارند. این ها هم مادرم به من یاد داد... لطفاً بفهمید که شما نمیتونید حتی شبیه مادر من باشید. حتی یک ذره!
عمه عصبانی شد و بلند فریاد کشید:
_پسره ی احمق! تو لیاقت محبت های من رو نداری! فکر کردی میتونی جلوی من بایستی؟! نه احمق. اینقدر کلیشه ای از مرده ها حرف نزن! یک مشت کلیشه ی دروغ و مضحک!
_عمه، من راضی نیستم پیش تو و اون مرد دروغگو و بد بو زندگی کنم! هیچکس دوست نداره.
عمه لبخند ترحم آمیزی زد و گفت:
_چه جالب! چون ما هم نمی‌خواستیم تو پیش ما باشی! البته نمی تونی باشی... ما باید به سوئد بریم. همونطور که میدونی!
_پس یعنی من رو به اون یتیم خانه ی....
عمه حرف پراک را قطع کرد و با لحن آهنگینی گفت:
بله برادر زاده ی عزیزم... تو قراره تا باقی عمرت رو هم توی یتیم خانه سپری کنی.البته که بیشتر از این حق تو نیست!
و بعد از جیبش کلید خانه را برداشت و به طرف پراک پرت کرد.
_امشب از شام خبری نیست! بهتره که خودت رو تا قبل از شب به خونه برسونی!
بعد رویش را برگرداند و با قدم های بزرگ و با سرعت از پراک فاصله گرفت.
پراک در همانجا نشست.اشک مانند باران از چشمانش سرازیر شد. افتضاح پشت افتضاح. دیگر کم مانده بود عمه را بزند. البته که عمه هم رفتار بدی با او داشت. دیگر فهمیده بود که عمه در اصل انسان فریبکاری است و اصلاً به او علاقه ای ندارد.
بیشتر از همه سفر و مهاجرت عمه او را ترسانده بود. آنهم بدون پراک. یعنی پراک باید در یتیم خانه زندگی میکرد. تنها و تنها. یتیم خانه ای که بیشتر شبیه قلعه ی اشباه بود تا محل سکونت چند آدم!

پدر مادرلذت زندگیداستانکپاره ای ازداستان
من جوادم. تو پست هام چیز های زیادی است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید