مرضیه هداوند
خواندن ۱ دقیقه·۱۸ روز پیش

سنگینی که می خواست شنیده شود


یک روز، در دل سرزمینِ ساکتِ کلماتِ نانوشته، سنگ کوچکی زندگی می‌کرد. این سنگ، روزی یک کلمه بود. یک کلمه‌ی ساده که هیچ‌وقت اجازه پیدا نکرد از دهان صاحبش بیرون بیاید. هر بار که این کلمه خواست بگوید: «من این را دوست ندارم»، بلعیده شد. هر بار که خواست بگوید: «من هم نظر دارم»، فرو رفت. و هر بار که خواست بگوید: «دیده شدن، حق من است»، خاموش ماند.

سال‌ها گذشت. کلمه‌ها زیاد شدند. سنگ‌ها بیشتر شدند. و این سرزمین، سنگین و سنگین‌تر شد. تا روزی که صاحب این سرزمین — دختری که حالا بزرگ شده بود — درد را حس کرد. دردِ عجیبِ سنگینی که هیچ چای گرمی آرامش نمی‌کرد.

روزی، دختر کنار دریاچه‌ی دلش نشست و گفت: «شما کی هستید؟ چرا اینجا جمع شده‌اید؟»

و سنگ‌ها شروع کردند به حرف زدن. گفتند: «ما کلمه‌های توایم. ما سال‌هاست که راه‌مان را گم کرده‌ایم. تو ما را بلعیدی، چون ترسیدی. چون فکر کردی اگر حرف بزنیم، شاید کسی تو را نبیند، شاید دوستت نداشته باشند.»

دختر با بغض گفت: «ولی من دیگر نمی‌خواهم شما را قورت بدهم…»

سنگ کوچکی جلو آمد و آرام در دست دختر نشست. زمزمه کرد: «فقط کافی‌ست به ما گوش بدهی. کافی‌ست بگذاری ما بیرون بیاییم. قول می‌دهیم دیگر تو را سنگین نکنیم.»

آن روز، اولین کلمه‌ی بیرون آمده یک «نه» بود. ساده. اما محکم. و بعد، کلمات دیگر هم به دنبال آن آمدند: «دوست ندارم»، «این نظر من است»، «می‌خواهم انتخاب کنم»، «لطفاً به من گوش بده.»

سرزمین ساکت، آرام آرام سبک شد. دختر یاد گرفت که وقتی درد را حس کرد، بنشیند و به سنگ‌ها گوش بدهد. چون فهمید که این سنگ‌ها، چیزی جز کلمات شنیده‌نشده‌اش نیستند.


۱۴۰۳/12/15





فوق لیسانس مشاوره خانواده، دانش آموخته موسسه ویلیام گلسر، دارای مدرک IREFT، عضو انجمن دراماتراپی ایران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید