ویرگول
ورودثبت نام
مامامیوووو
مامامیوووودیباگر بزرگ هستم!
مامامیوووو
مامامیوووو
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

منو پیکان در مسیر آزادی!

احساس می‌کنم فردی گیر افتاده توی شهری هستم که انگار با دیوارهای خاکستری آپارتمان‌هاش، آسمون رو خفه کرده.

زندگیم یه چرخه تکراریه: صبح می‌رم سر کار، شب برمی‌گردم خونه، می‌خوابم و دوباره از اول. پدر و مادرم فکر می‌کنن باید همون راهی رو برم که همه می‌رن: یه کار ثابت، ازدواج، یه خونه تو همین شهر و...

اما من تو دلم یه رویا دارم که نمی‌تونم بلند بگم. می‌خوام آزاد باشم. می‌خوام دنیا رو ببینم، خودمو پیدا کنم. شاید باورتون نشه ولی تنها چیزی که بهم حس زنده بودن می‌ده، پیکان سفید مدل ۵۸‌ئه که از عموم بهم رسیده.

این پیکان، با بدنه زنگ‌زده و صندلی‌های پارچه‌ای که بوی نفت و خاطره می‌دن، انگار یه جورایی روح داره. هر شب، وقتی شهر خوابه، کلید رو برمی‌دارم، سوار می‌شم و تو خیابون‌های خلوت می‌چرخم.

صدای غرش موتورش، انگار بهم می‌گه: «هنوز وقت داری. هنوز می‌تونی بری.»یه شب پاییزی، وقتی بارون رو شیشه‌های پیکان می‌اومد، حس کردم دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. نمی‌تونستم تو این شهر بمونم، نه به خاطر خانوادم، نه به خاطر کارم، نه حتی به خاطر ترس از ناشناخته‌ها.

باید می‌رفتم. به خودم قول دادم تا طلوع آفتاب از شهر بزنم بیرون. کوله‌پشتی‌مو برداشتم، چند دست لباس، یه دفترچه یادداشت، یه قمقمه آب و یه عکس قدیمی از خودم و عمو کنار همین پیکان توش گذاشتم.

تو اون عکس، عمو با لبخند بهم گفته بود: «این ماشین تو رو به هرجا بخوای می‌بره، فقط باید جرات کنی.» ساعت سه صبح بود، شهر غرق سکوت. پشت فرمان نشستم، کلید رو چرخوندم و پیکان با یه سرفه کوتاه روشن شد. انگار خودش می‌دونست این یه سفر معمولی نیست. مقصدی نداشتم، فقط می‌خواستم برم، جایی که آسمون باز باشه و جاده بهم لبخند بزنه.

رادیوی قدیمی رو روشن کردم و یه آهنگ از گوگوش پخش شد: «چه خوبه با تو رفتن، رفتن همیشه رفتن...» خندم گرفت. انگار دنیا هم با من هم‌داستان شده بود.

جاده‌های بیرون شهر، انگار به بی‌نهایت می‌رسیدن. پیکان با سرعت کم ولی مطمئن می‌رفت. نور مهتاب رو بدنه سفیدش می‌درخشید و صدای باد از پنجره نیمه‌باز مثل یه موسیقی آروم بود. برای اولین بار بعد از سال‌ها حس کردم نفسم آزاده.

نه رئیس بالای سرم بود، نه توقع‌های خانوادم، نه دیوارهای خاکستری. فقط من بودم، پیکانم و جاده‌ای که انگار تمومی نداشت. صبح که شد، تو یه دشت وسیع وایستادم. خورشید تازه از پشت تپه‌ها سرشو بالا آورده بود و نور طلایی‌ش رو علف‌های خیس از شبنم می‌تابید.

پیاده شدم و رو کاپوت پیکان نشستم. به زنگ‌زدگی‌های سپر نگاه کردم، به آینه‌ای که با چسب به بدنه وصل شده بود. این ماشین، با همه نقص‌هاش، برام کامل بود. انگار عموم هنوز رو صندلی کناری نشسته بود و می‌گفت: « زندگی یعنی حرکت. نایست، حتی اگه ترسیدی.»همون لحظه فهمیدم آزادی چیزی نیست که یه جایی منتظرم باشه. آزادی همین جاده بود، همین پیکانی که منو از قفس شهر کشیده بود بیرون.

تصمیم گرفتم ادامه بدم، نه برای رسیدن به یه جای خاص، بلکه برای پیدا کردن خودم. شاید برم کوه‌های شمال، شاید کویرای جنوب. مهم نبود. پیکان باهام بود و این اون زمان برای من کافی بود.

روزا به هفته‌ها تبدیل شدن. تو جاده‌ها چرخیدم، با آدمای جدید آشنا شدم، داستاناشونو شنیدم و تو دفترچه‌م نوشتم. هر شب کنار جاده کمپ می‌زدم و به ستاره‌ها نگاه می‌کردم. این ماشین، که برای خیلیا فقط یه تیکه فلز قدیمیه، برای من کلید یه دنیایی بود که همیشه آرزوشو داشتم.

حالا هر وقت کسی ازم می‌پرسه چرا این پیکان زهواردررفته رو نگه داشتم، فقط لبخند می‌زنم و می‌گم: «این ماشین منو به خودم یاد آوری کرد :)))


پیکانشهرآزادیدنده عقب با اتو ابزار
۱۰
۱
مامامیوووو
مامامیوووو
دیباگر بزرگ هستم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید