ویرگول
ورودثبت نام
هیهات
هیهات
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

با کلی خلاصه شدن؟

به قول آقای شکوریِ(عزیز جان) ما فقر کلمه داریم. واقعا هم همینه ها میای بگی خستم ولی این حسی که داری خستگی نیست انگار داری ذوب میشی داری تجزیه میشی حالا تصور کن بری ب یکی بگی ببین من خیلی دارم ذوب میشم... خب معلومه نمیگم*قیافه پوکر. یا خیلی دل تنگ کسی هستی اما فقط میگی دلم تنگ شده نمیتونی بری بگی ببین من الان قلبم داره توسط تک تک سلولای ی ایمنی بدن بلعیده میشه انگار کل خون بدنم جمع شده تو قلبم انگار هر لحظه ممکنه دنده هام بشکنه...دیوونه!! داریم با یه ادم عاقل صحبت میکنی. اون اینایی که میگی رو نمیفهمه.

خلاصه کلامم من خیلی خستم البته نه ازین خسته هایی که ادمای عاقل میفهمننش. تا اونجاییم که زیاد تو ویرگول چرخیدم اینجا پر ادم دیوونس. این خوشحالم میکنه.


امروز بعد تموم شدن مدرسه دوبار یه مسیر طولانی رو طی کردیم:) برای همینم پاهام فعلا مرخصی گرفتن به خاطر اضافه پیاده روی که داشتن و من از حد معمول خسته ترم. رو به نزولم. رو به مردن.* ولی همچنان با لبخند فیکم دارم تایپ میکنم

عکاس من نیستم _نفس
عکاس من نیستم _نفس


فکر میکنم اگر ادما نامیرا بودن چه اتفاقی میوفتاد. چه اتفاقی میوفتاد؟ اونموقع بیشتر برای هدفمون میجنگیدیم؟ اصلا به هدف فکر میکردیم؟ اصالا فکر میکردیم؟! یا مثل فوشی قرار بود کلی درد و رنج رو تحمل کنیم؟ خب ماهمین حالاشم داریم اینکارو میکنیم.

این نرده ها معلوم نیست اولین بار چه رنگی بودن. الان سبزن. کاش آبی بودن. شاید آسمون حسودیش میشد و رنگش رو پس میگرفت و لباس طوسیش رو دور مینداخت.

برای بعضی درختا الان پاییزه ولی برای بعضیا هیچوقت پاییز نمیشه برای بعضیام همیشه پاییزه. تو جزو کدوم درختا محسوب میشی؟

پاییز منو یاد بوی *** مدرسه و این چیزا نمیندازه. یاد بوی کتاب نو هم نه حتی. ولی یاد بوی تند ذرت و بخار قهوه داغ و کاپشنای دوسایز بزرگتر و ذوق بچه ها برای خرید بوت و بافت و شال گردن چرا. زنگ تفریحایی با هوای ابری و زمین خیس بارونی چرا. خوبه زمینای اینجا آسفالتش خیلی صاف نیست وگرن از عمق گودالای پر آب ذوق نمیکردیم یا از صدای قولنج شکوندن برگها زیر پات وقتی لی لی کنان میری تا بهشون برسی؛ انگار که مسابقست.

گفتم سبز یادم افتاد بگم امروز بالاخره اون گربه قشنگه فرار نکرد و واساد تا من خوب به چشاش نگاه کنم. سبز بودن. سبزایِ قشنگ. دمش هم انگار رنگین کمونه؛ یه رنگین کمون از رنگای تیره. بعدشم نصف راه همراهیم کرد تنها نباشم. تهشم گفتم بسه دیگه نمیخوای بری؟ برو خونتون. "تو همین لحظه یه خانمی از کنارش رد شد و نگاش کرد. معلوم بود ترسیده. فکر کنم با خودش گفته چرا این دیوونه با گربه صحبت میکنه". میدونید اون خیلی شبیه اون گربه هه داخل انیمه عروس جادوگره.

یا اون تلفن عمومی که سعی کردیم با کارت اتوبوس امتحانش کنیم و تهش بعد یه دیقه «لطفا صبر کنید... »گفت «موجودی کافی نیست» و ما نصف خیابونو ازین که حتی تلفن عمومیا هم دیوونن خندیدیم. بازم نمیگم که مردم خیلی زیبا! نگاهشونو بدرقه چشامون میکردن...

و بعدش بغل زیبای مخبط "اینو بیشتر نمیگم چون برای منه "

قرار شد چند دقیقه ای رو هم با بچه ها توی پارک بگذرونیم اما ازونجایی که پارک خیلی شلوغ بود یه جای خلوت پیدا کردیم و نشستیم. اره. رو زمین سردِ کثیف. دوتا سگِ قشنگ دیدیم.*من از سگای بزرگ میترسم پس فقط اندکی به یکیشون میپردازیم...میبینی؟ ادما از هرچیزی ک خوششون نیاد چشم پوشی میکنن انگار که فقط همونقدر وجود خارجی داشته.

یه سگ سیاه بزرگ. اون معنای واقعی سیاه بود. مثل شبِ بدون ماه! اسمشو نمیدونستیم پس خودمون براش اسم انتخاب کردیم. تاسیان.

یه سگ کوچولوی دیگه هم بود. اسمش ***** بود(معنی دلپسندی نداشت پس نمیگمش). سایه ی صورتی به چشاش زده بود*خندیدن . موهای سفیدشو با کش زرد بسته بود. و لباس صورتی طوسی با قلبای قرمز؟ اگر اشتباه نکنم پوشیده بود. آقای موفرفری هم*صاحابش* برای اینکه دعواش کنه و برداره ببرتش بهش میگفت توله سگ:) ولی در کل بامزه بود. بعدم برای اینکه از فکر اینکه بقیه چی میگن که ما چیکار میکنیم "فکر نمیکنم مسخره گفتن کاری کردن حساب بشه" بالاخره که انرژی مصرف میشه* یا اینکه چی پیش اومده بود چی قرار بود بشه و فکرای دیگه مغزم با گفتن جمله اینکه (شاید ما الان مردیم و نمیدونیم) مغزم اروم گرفت.

از فرود اومدن"منظورش افتادنه" جلوی دسشویی عمومی هم چیزی نمیگم شما هم چیزی نخونید.

بعد رسیدن به خونه انیمه Drifting Home رو دیدم. من نقد کننده یا کسی نیستم که بخوام فیلمی رو تحلیل کنم اما بنظرم خالص و جالب بود. چه از رابطه بین دو شخصیت اصلی چه ایده جدیدش برای روح داشتن خونه ها و سازه ها تا روند جالب داستانش که هی فکر میکردی همچی درست شده اما میدیدی کلی مونده تا تموم شه پس میگفتی ینی دیگه چی قراره بشه؟ و در نهایت شخصیت دخترِ اصلی داستان. شاید اسپویل:

عاشق این لحظه شدم
عاشق این لحظه شدم



این اخرین روز پاییز من بود. با کلی خلاصه شدن؟

شاید اخرین روز اخرین پاییز من. کسی چه میدونه.

زمستون جدید رو تبریک میگم. چقدر براش اماده اید؟ بهش فک کن...


  • حوصله ویرایش ندارم



drifting homeپاییزروزانه نویسیپرت
Dirk Maassen - Ethereal
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید