همه چیز بعد از بوسه مه بر گونهی زمین آغاز شد.
آفتاب، مردمک چشمها را نوازش میکند.
انگار که داستانهای مردمِ آفتابپرست را باور کرده باشد!
آفتابی که گرما میبخشد و مادرِ طبیعت است.
چه دروغهایی دربارهی معشوقهی زمین هست!
نامادریِ نامهربان.
صدای بارانِ هماکنون، شبیه صدای شکمِ گرسنهای ست که ماههاست غذا نخورده.
0706
بینظمی تنها نقطهی بانظمِ این دنیاست.
شاید اگر زمان، زمانآز داشت راحتتر محصول میداد.
حصل، حاصل، محصول، محصول!
شاید اگر لبهای مه را قیچی میکردم همهچیز آغاز نمیشد و ما در یک بینهایتِ سیاه بیجان، هر روز، جان میدادیم!
الان اما در یک بینهایتِ رنگی، هر روز، جان میدهیم.