ویرگول
ورودثبت نام
هیهات
هیهات
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

همین ها را؟

(این عکس از کتابِ اول شخص مفرد...هاروکی موراکامی)
(این عکس از کتابِ اول شخص مفرد...هاروکی موراکامی)


از آنجا که آسمان این روزها انگار تصمیم پاک شدن ندارد؛ گمان میکنم احساساتم را باید در جایی دور از این هوای الوده نگه دارم؛ تا مبادا آسمان دلش بخواهد با ان دستان کثیف، صورت زیبای احساساتم را نوازش کند.

احساساتم چون بچه نوزادی تازه بدنیا امده لطیف و زیبا و رنجان هستند. من انها را زیر سایه ی غم نگه میدارم. غم چون سگی پایبند به مالکش، از ان ها محافظت میکند. چونان دایه؛ ان ها را در اغوش میگیرد و برایشان لالایی میخواند.

اما من چه میکنم؟ من روی ابر ها لی لی میکنم. ادم ها را نگاه میکنم و تصمیم میگیرم حالا به چه احساسی را به چه ادمی ببخشم...

بخشیدن احساسات جزو سخترین کاراهای دنیا به حساب میاید! من از انجام دادن کارهای سخت بیزارم؛ پس همچنان، غم را دایه میبینم و حس ها را نوزاد.

سالها میگذرد و من در توهم صدای گریه و جیغ احساسات، روزها را سپری میکنم. در مابین ساعت های یکی از همین روزها، صدای در خانه را میشنوم.

در را که باز میکنم جوان رعنایی با موهای زیبا و چشمان دلربا میبینم. برایم اشناست... شاید هم فقط گمان میکنم! او با صدای شاعرانه اش میگوید غم مرده و حالا نمیدانند چه کنند. برای لحظه ای تمام بدنم یخ میزند اما غم مرده؛ پس این چه احساسیت که دارم؟

از او میخواهم داخل بیاید و برایش چای و کیک میاورم. شروع به صحبت میکند. من لابه لای کلمات گزینش شده اش دفن میشوم. او میگوید سالهای خوبی را گذرانده اما حالا وقتش رسیده تا نشان دهد غم چه خوب انها را در شادی بزرگ کرده است. به من لبخندی میزد؛ لبخندی که دندان های منظم و سفیدش را نمایش میدهد.

از حالِ ترس و ناراحتی و خوشحالی میپرسم.صورتش درهم میرود!

-تو فقط همین هارا به خاطر داری؟

قلبم درون حفره هایش مچاله میشود. دستهایم یخ میزند و زبانم گره میخورد.

همین ها را؟ مگر باز هم احساساتی داشتم؟

غم در من مرده اما انگار هنوز در او زنده است. او شروع به معرفی تک تک حس ها میکند و من هر لحظه بیشتر میمیرم. این حس، حس مردن است.

او به من گفت که چنین حسی داریم...

او گفت همان، حس مردن است.

غممردنهاروکی موراکامیدلرباجوان
Dirk Maassen - Ethereal
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید