نزدیک به 63 روز پیش، چهارشنبه 20 اردیبهشت، در مدرسه خبر فوت دختری دبیرستانی پیچیده بود. ما هشتمیها بعد از امتحان گروهی فیزیک این خبر به گوشمان رسید. از قرار معلوم عطریا، یکی از بچه های کنکوری مدرسه مان از استرس "کنکور" سکته کرده و تمام کرده بود. راستش صبح که از خواب بیدار شدم فکرش را نمیکردم که همچین خبری را بشنوم. به نظرم بعد از خبر فوت پدربزرگم این تلخ ترین و سنگین ترین خبری بود که شنیدم. هضم مرگ جفتشان سخت بود و هست. وقتی فکر میکنم به اینکه او هیچوقت نمیتواند برنامههایی که برای بعد از کنکورش ریخته بود را اجرا کند، یا همیشه یک کتاب در کتابخانه اش نصفه رها شده و دیگر کسی قرار نیست ورقش بزند، یا یک لیست از فیلم هایی دارد که دیگر هرگز نمی تواند ببیند، یا تجربه هایی که هیچ وقت قرار نیست بکند یا اینکه اتاقش برای همیشه خالی خواهد ماند جوری قلبم مچاله می شود که احساس میکنم دیگر نمی توانم نفس بکشم. تا یک زنگ بعد از شنیدن این خبر در بهت بودم. نمی دانستم چه واکنشی باید داشته باشم. باید گریه کنم؟ یا مثل بقیه فقط خوشحال یا بی تفاوت باشم و به این فکر کنم که نمی خواهد ریاضی حل کنم؟ باید خبر را بیشتر پخش کنم؟ بهترین کار این بود که سرم را گرم کنم و کلاس را جارو کنم و در همهمه بچه ها گم شوم. اما نمی شد. نمی توانستم به او فکر نکنم. من می دانستم که یک کنکوری چه خیال های وحشتناکی را می تواند در سر بپروراند. نمی دانم او خواهر یا برادر بزرگتر یا کوچکتر داشت یا نه اما ای کاش که نداشته باشد وگرنه فکر نکنم چیزی از او باقی مانده باشد.وای مادرش! مادرش چه حالی شده زمانی که دیده دیگر دخترکش نفس نمی کشد؟ چه حالی شده که حاصل 18 سال از زندگی اش به خاطر یک آزمون لعنتی دیگر دستانش گرم نیستند؟ مادرش 18 سال او را بزرگ کرده بود و حتی نتواست او را در لباس فارغ التحصیلی اش ببیند! نمی خواهم حتی ثانیه ای به پدرش فکر کنم. پدرش چطور می تواند وارد خانه ای شود که دیگر دخترش در آن منتظرش نیست؟ دوست صمیمی اش چه؟ او توانست کنکورش را خوب دهد؟ به جز عطریا کسی را داشت که پیشش باشد و در سوگ دوستش او را آرام کند؟ وقتی خبر فوتش را شنید چه حالی شد؟ بعضی ها می گفتند وسط حیاط بیهوش شده. هم کلاسی هایش چه شدند؟ یعنی همیشه جای عطریا در کلاسشان خالی است؟ کسی بعد از او روی میز و صندلی عطریا نشست؟نمیخواهم از صحنه ای که در حیاط متوسطه دو دیدم چیزی بگویم. وحشتناک بود. ای کاش به حرف معاون مان گوش میکردم و هیچوقت از پنجره نگاه نمیکردم که چه حالی دارند. بدون اغراق میگویم؛ بدترین صحنه ای بود که در کل زندگیام دیدم.
می دانید نه من و نه ما متوسطه یکی ها هیچ ایده ای از شخصیت و حتی ظاهر عطریا نداشتیم اما برای خبر فوتش بیشتر از نصفمان جوری از هم متلاشی شدیم که حتی نمی شود توصیفش کرد. همه ما در پستوهای ذهنمان از این می ترسیدیم که به سرنوشت او دچار شویم . شاید مثل او سکته نکنیم(هرچند که خیلی ها می گفتند خودکشی کرده و مدرسه برای روحیه بچه ها و البته وجهه خودش گفته که سکته کرده) اما به هرحال ممکن است چندین سال از زندگی مان به خاطر یک آزمون و یک روند اشتباه آموزشی به باد برود. تاثیر استرس کنکور و فشارش می تواند تا چندین سال خیلی ها را دچار مشکلات روحی و روانی و حتی جسمی بکند. خیلی ها شاید به آن چیزی که لایقش هستند نرسند و شانه خالی کنند زیر این بار سنگین. این روندآموزشی، این دور باطل که سالهاست ادامه دارد و انگار بنا بر متوقف شدنش نیست باعث مرگ روحی و جسمی دانش آموزان می شود و کسی برایش مهم نیست. عمق فاجعه اینجاست که داستان عطریا تنها داستان این چنینی نیست و من مطمئنم برای جیب برخی صدها استعداد و هزاران آرزو و هزاران آینده خاک می شوند. برای کسی هم اهمیتی ندارد و مثل همیشه پول است که حرف اول را می زند. موسسه های آموزشی و مشاور ها(اکثرشان) نونشان را در خون این بچه ها میزنند و برای کسی مهم نیست. آنها نونشان را در ناامیدی و یاس جوانانشان میزنند و کیفش را میکنند.می دانید همه درباره کنکور و وضعیت بد آموزشی و پرورشیمان حرف می زنند ولی رسما هیچ اتفاقی نمیافتد فقط حرف است!
من، چهارشنبه 20 اردیبهشت برای عطریا گریه کردم. هم به خاطر خودش و زندگی که نصفه و نیمه رها شد هم به حال خانواده و دوستانش و بیشتر از همه به حال خودم که ممکن است چهار سال دیگر به سرنوشت او دچار شوم. شاید نمیرم ولی قطعا قرار نیست که زندگیام در آن سال مثل همیشه باشد.شاید به رشته ای که می خواهم نرسم، شاید به آن چیزی که لایقش هستم نرسم و هزاران شاید دیگر که قطعا عطریا هم در آخرین لحظات قبل از خودکشی یا سکته اش فکر کرده که ممکن است برایش اتفاق بیوفتند.
من بعد از مرگ عطریا به این پی بردم که شاید حتی دوستان و همکلاسی هایم حتی تا سومین روز بعد از مرگم هم به یادم نباشند و برایم غصه نخورند و حتی فراموشم کنند و دیگر یادی از من نکنند و شاید به خاطر همین بود که تصمیم گرفتم این متن را بنویسم و داستان عطریا را جایی ثبت کنم. نمی خواستم او فراموش شود و به نظرم داستان بچه هایی مثل عطریا نباید فراموش شود. باید از سرنوشت تلخ آنها و داغ مادران و پدرانشان حرف زد تا جلوی این داستان گرفته شود. باید این دور باطل متوقف شود. عطریا و دانش آموزانی مثل عطریا که از استرس درس و آیندهشان سكته می کنند یا دست به خودکشی می زنند روزی امید داشتند به زندگی و شاد بودند. آنها خود به خود اینطور نشدند و شاید اگر در اقلیمی دیگر بودند دچار این وضعیت نمی شدند. در انتها می خواهم این راهم اضافه کنمکه لطفا لطفا لطفا اگر کنکوری در فامیل و دوستان و ... دارید تا به آنها می رسید درباره کنکور و آینده شان ( و بعد از کنکور از رتبه شان) چیزی نپرسید تا خودشان نگفتند. شما که در روز و شب های سخت این بچه ها نبودید لطفا به خودتان حق پرسیدن این چیزها را ندهید.
برای عطریا و تمام بچه هایی که به خاطر "کنکور" به آرزوهایشان نرسیدند...