یک روز ... و در یک مکان آرام ... با چهار دیوار که تو را احاطه کردند و یک پنجره ی نیمه شکسته
و تعدادی مورچه ی سیاه که پشت پنجره در حال رژه هستند ... احتمالا تو احساس ترس می کنی و ناگهان ...
ساعت شش صبح بیدار میشی.
اون خیلی زوده ولی می دونی که داره دیر میشه ... ثانیه ها و ثانیه ها می گذرند ... تا موقعی که تو چشماتو باز می کنی
و ... می بینی یه عالمه، حس می کنی یه عالمه، بو می کنی یه عالمه، میگی یه عالمه، می شنوی یه عالمه، آرزو می کنی یه عالمه و کمک می کنی یه عالمه ... به همراه یک حس جدید از رشد و تعالی که همیشه به تو گوشزد می کنه تو هیچ نبودی، هیچ نیستی و یه روز نزدیک ... دوباره همان هیچه هیچه هیچ خواهی شد.
یک هیچ واقعی به عنوان بشر و جایگاه ... اما پر از بودن به عنوان یک مخلوق ...
که برای تو یه ساعت شش دیگه میاره ... با یک پنجره ی باز و یک مورچه ی سیاه که سفید پوشیده ...
و عاشقانه
تورا به یک قهوه دعوت می کنه ../.
نویسنده: مصطفی سراب زاده