چرا دیروز تو تظاهرات بودی؟ لبخند تلخی زدم سرم را پایین انداختم حس کردم گوش هایم داغ شد. صدایش دوباره این بار محکمتر پرخشم تر در فضا پیچید میگم چرا دیروز تو تظاهرات بودی؟!
اشكم ناخواسته جاری شد. دیگر توان سکوت نداشتم. بغضم ترکید و با صدایی که از عمق جانم برمی آمد فریاد زدم من یک عمر است که در تظاهراتم اما نه آن تظاهراتی که تو فکرش را میکنی نفس عمیقی کشیدم انگار که روحم را از زیر آوار بیرون میکشم حالا که سکوت را شکسته بودم دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم. ادامه دادم سال هاست که تظاهر می کنم جلوی مادرم که حالم خوب است که شبها خواب آرامی دارم که هیچ درد کهنه ای در دلم جا خوش نکرده است، مبادا که نگران شود مبادا که دلش از غصه بیشتر بگیرد.
جلوی پدرم که هنوز قوی ام که هنوز غرورم را حفظ کرده ام که هنوز می توانم بجنگم اما سالهاست که از درون فرو ریخته ام. جلوی دوستانم که شادم که میخندم که زندگی هنوز چیزی برأي عرضه دارد، اما حقیقت این است که تنها در خلوتم می توانم بی صدا بگریم جلوی خودم که فردا روشن تر از امروز است که امید هنوز زنده است، اما حقیقت را می دانم ،می دانم که فردا درست مثل بخت مردم این سرزمین سیاه است. درست مثل خیابان های خاموشی که دیگر صدای آزادی را نمی شناسند به جوانی ام وقتی که از درون پیر شده ام، وقتی که سال ها در قفس روزها را شمرده ام و دیده ام که چگونه بی آنکه زندگی کنم رو به زوال رفته ام به آرامش، وقتی که درونم طوفانی از خشم درد و فریادهای سرکوب شده است.
به عشق وقتی که آن را چیزی بی ثمر میدانم وقتی که دیده ام چگونه در این خاک حتی عشق هم به زخم بدل شده چگونه حتی قلب هایی که میتیند در سکوت دفن شده اند.
و تو حالا از من می پرسی چرا دیروز در تظاهرات بودم؟ حالا بگو بازپرس بگو این جرم من است؟ که دیگر نتوانستم تظاهر کنم؟ که برای یک روز فقط یک روز این نقاب لعنتی را کنار زدم؟