Light
Light
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

داستانی تخیلی درباره ی اهمیت زندگی_پارت۳

روایت کننده:جان انتخابش رو در سکوت به شخص ناشناس گفت و حالا نوبت مَری هستش...

مَری در حال رفتن به آخرین جایی که شانسش رو برای مدلینگ امتحان کنه هستش.

مَری:خب دیگه آخرین راهمه شاید تحقیر بشم، شایدم تحسین بشم به هر حال برو بریم.

منشی سالن مدلینگ:ببینم تو کسی بودی که قرار بود امروز بیاد تا رئیس ببینتش؟ اصلا شبیه عکسایی که فرستادی نیستی که!

مَری:همین الانش هم از تو احمق جذاب ترم!

منشی:چیزی گفتی؟

مَری:نه!نه!خب اون عکسا برای چند سال پیشه ولی به هر حال بنظرم میتونم دوباره اوج بگیرم،میتونم برم داخل اتاق؟

منشی:رئیس اینجا یکی دیگه بود ولی خب بعد فوت اون پسرش اومدش و جاشو گرفت،اونم اینجا رو به گند کشیده و دیگه کسی برای کار به اینجا نمیاد پس احتمال داره انتخاب بشی فقط حواست باشه،اون مطمئن نیست از لحاظ روانی!

مَری:اوه!چه عجیب به هر حال اونطور که بنظر میای نیستی،ممنون بابت راهنماییت.

روایت کننده:مَری وارد اتاق میشه و رئیس اونجا رو میبینه که در حال سیگار کشیدنه و شروع به صحبت میکنه با اون...

مَری:اممم!سَ سَ سلام من همونم که براتون عکس فرستادم و برای مصاحبه اومدم اینجا.

رئیس:شبیه عکسا نیستی،به نظر هم معتاد هستی!پس بزار همین الان بگم فقط گمشو!

مَری:چرا!من میتونم دوباره به فرم خوبم برگردم فقط کمک میخوام!

رئیس:آخه خودت میدونی چی میگی ؟شبیه دیوونه ها هستی چه امیدی به خودت داری دیوونه؟

مَری:یه بار دیگه بهم بگی دیوونه عواقبش رو میبینی!

رئیس: دیوونه،دیوونه،دیوونه،یکبار نه بلکه سه بار گفتم،دوست داری با لگد بیرون بری؟

مَری در ذهنش:چاقویی که رو میزه میتونه کارشو بسازه!نه من قاتل نیستم!شاید باشم!به هر حال در صورت قبول نشدن قرار بود بمیرم الانم اینو میکشم بعد تو خونه با قرص خودمو به هرحال از اینجا صدا بیرون نمیره!

روایت کننده:مَری بالاخره چاقو رو برمی‌داره...

رئیس:زنیکه واسه چی اون چاقو رو برداشتی؟ میخوای قاتل بشی؟بزارش سر جاش!

روایت کننده:مَری کار اونو تموم میکنه و لکه های خون رو با دستمالی که اونجا بود پاک میکنه...

منشی:چطور بود؟

مَری:عالی!فردا میبینمت!

منشی:خیلی هم عالی!خدانگهدار.

مَری:خدانگهدار.

روایت کننده: مَری با نهایت جنون از اونجا بیرون میاد چون جایه کوچیکی بود کسی به اون شک نکرد ولی استرس از چهره اش مشخص بود!و حالا شخص ناشناس‌...

شخص ناشناس:اوه کارت خوب بود!تونستی خودت رو متقاعد کنی که اون عوضی رو بکشی.خوبه الانم داری میری کار خودت رو تموم کنی؟ خب من پیشنهاد برات دارم!اگه قبولش کنی هیچکس متوجه کارت نمیشه و با ارزش دیا رو دریافت میکنی!برای کسی که آخر خطه خوبه!نه؟

مَری:هیچی ازت نمیپرسم فقط قبوله ولی میخوام بدونم باید چیکار کنم

شخص ناشناس: خب عالیه!بریم سراغ اصل ماجرا...

روایت کننده:شخص ناشناس همه چی رو به اون توضیح داد و اون باور نکرد تا قدرتش رو دید،و مثل جان انتخابش رو در سکوت به شخص ناشناس گفت،و حالا نوبت هارامی هستش...

هوش هیجانیهوشترسناکجناییداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید