ع.رامک
ع.رامک
خواندن ۳ دقیقه·۱۸ ساعت پیش

اولین جنازه...!

درمدت خدمت در نیروی پلیس، اجساد و جنازه های زیادی را رویت کردم که هر یک به نحوی وفات یافته بودند، از خودکشی و خودسوزی گرفته تا قتل و تصادفات جاده ای و شهری و جنگ و غیره که هریک به شکلی در ذهن من نقش بسته( خداوند جمیعشان را بیامرزد)...اما ماجرای اولین جنازه ای که دیدم از همه جالبتر است:

_در اولین سالهای شروع به کارم در آگاهی ، اطلاع دادند در یکی از روستاها ، یک کارگر کشاورز حین کار با دستگاه دچار سانحه شده و در دم جان باخته از آنجا که مرگ نامبرده مشکوک بوده درخواست بررسی صحنه و کارشناسی شده که مقام محترم قضائی نیز به پاسگاه محلی ماموریت داده به نیابت و به اتفاق پزشک محلی (بعنوان نمایندگان مقام قضائی و پزشکی قانونی} مراتب را بررسی و گزارش نمایند.

پاسگاه محلی درخواست کارشناس آگاهی را نموده بود لذا اینجانب به عنوان نماینده آگاهی به اتفاق یک سرباز راننده، پزشک درمانگاه روستا که یک هندی بود به همراه مالک کارگاهی که حادثه در آن اتفاق افتاده بود را سوار خودرو نموده به محل مورد نظر رفتیم.

کارگاه مذکور که دستگاه کشاورزی در آن قرار داشت بر بالای تپه ای قرار گرفته بود که یک راه مالرو در کنار آن کشیده شده بود ، به ناچار خودرو را پایین تپه پارک کرده پیاده بالا رفتیم.. تمام این موارد تا نزدیکی غروب آفتاب طول کشید.

داخل اتاقک کارگاه دستگاهی بود که گندم و امثال آن را از یک طرف وارد میکردند و دستگاه پس از جدا کردن دانه ها از ساقه آن ها را جداگانه خارج میکرد که متاسفانه یکی از کارگران در هنگام ریختن ساقه های گندم، لباسش به غلتکها گیر کرده و به داخل کشیده شده بود و غلتکها چنان سینه اش را فشرده بودند که فوت نموده و همانطور در دستگاه مانده بود .

به دستور پزشک هندی ، مالک کارگاه تعدادی از پیچ های دستگاه را باز کرد تا جنازه آزاد شده بتوانیم آن را خارج کنیم. در این مدت هوا کاملا تاریک شد لذا یک چراغ گردسوز روشن کردند یک فانوس روشن هم به دست سرباز دادند که هرجا را لازم بود با نور آن روشن کند ..کم کم چرخ دنده ها شُل شدند و جنازه داشت آزاد میشد که یکی از غلتکها را از روی سینه جنازه برداشتند، ناگهان جنازه که دهانی باز داشت با آزاد شدن غلتک چرخی خورد و جیغ بلندی کشید ...من دیگر چیزی نفهمیدم فقط چراغ فانوس را میدیدم که با سرعت دور میشود و به سمت پایین تپه میرود من نیز به دنبالش میدوم و در حین دویدن چیزی شبیه طنابی که در هوا میچرخد به صورتم میخورَد.!

پایین تپه که رسیدیم ایستادیم، دیدیم من و سرباز و دکتر هستیم که از وحشت تا آنجا دویده ایم.نفس زنان و بریده بریده پرسیدم: _چی شد دکتر؟ مرده زنده شد؟

دکتر هم نفس زنان جواب داد: _ زنده نشد..هوا توی ریه هاش گیر کرده بود سینه اش که آزاد شد هوا از حنجره اش خارج شد این بود که جیغ کشید...!

از حرف دکتر حسابی خنده مان گرفت ..اول به ترس بیخودمان خندیدیم ..بعد به این خندیدیم که دکتر با اینکه آگاه بود و میدانست موضوع چیه ترسیده بود وپا به پای ما فرار کرده بود ..اما وقتی خنده مان شدت گرفت که فهمیدم آن طنابی که موقع فرار به صورتم برخورد میکرد طناب نبود بلکه کراوات دکتر بود و دکتر چنان با سرعت میدویده که باد آن را عقب میزده وبه صورت من که پشت سر دکتر میدویدم میخورده..!

پزشکی قانونیدکتر هندیجنازهترسطناب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید