مدتها زندگی در حصار سیم خاردار و محیط نظامی یگان تکاوری بخصوص شام و نهار یکنواختِ آن، همه را کلافه کرده بود گرما و گرد و خاک کویر هم مزید بر علت شده بچه ها را از رغبت رفتن به سالن غذاخوری می انداخت . یک روز یکنفر که به روستاهای همجوار رفته بود در بازگشت تکه ای بزرگ گوشت نذری آورده بود .در آسایشگاه ما در آن روزها دَه دوازده نفر بیشتر نبودند که شب استراحت میکردند و در گشت و کمین و نگهبانی و ماموریت و غیره نبودند لذا تصمیم بر آن شد برای اینکه همۀ حاضرین بتوانند از آن گوشت استفاده کنند یک قابلمه آبگوشت بپزند و شام را در آسایشگاه صرف کنند.
بساط در همان آسایشگاه برپاشده و صبح اول وقت قابلمه روی چراغ رفت و یک نفر هم مامور سرکشی و نظارت بر پخت آبگوشت شد. شب هنگام که همه خسته و گرسنه از کار روزمره به آسایشگاه پناه آوردند. سفرۀ بزرگی را پهن کردند و بعدِ چیدن وسایل با سلام و صلوات قابلمه را آوردند و وسط سفره گذاشتند و هرکس برای خودش مقداری آب آبگوشت در کاسه ریخت و روی سفره گذاشت تا نانی تلیت کند و نوش جان نماید.
همه در حال و هوای آبگوشت بودند و درب آسایشگاه طبق معمول چهار طاق باز بود که ناگهان همۀ نگاه ها به در دوخته شد.یکی در آستانۀ در ایستاده بود . نه تنها غریبه بود بلکه انسان هم نبود یک روباه زیبا بود که با چشمان براقش زل زده و مارا نگاه میکرد.
با دیدن روباه همه ساکت و بی حرکت ماندند و سکوت بر همه چیز مستولی شد. روباه کمکم سرش را خم کرد و پوزۀ باریکش را نزدیک زمین آورد و همانطور که با چشمانش ما را می پائید آهسته قدم برداشت و سلانه سلانه جلو آمد. بچه ها چون فکر میکردند تکه نانی بر میدارد و میرود بی حرکت نظاره گر بودند که ناگهان روباه با یک خیز گوشۀ سفره را به دندان گرفت و با تمام قدرت آنرا به طرف خود کشید انگاری قصد داشت همه را جمع کند ببرد.
ناگهان همه چیز به هم ریخت . کاسه های آبگوشت ولو شدند و پارچ آب هم افتاد و سفره غرق در آب و آبگوشت شد. بچه ها گویا یک دفعه از شوک بیرون آمده باشند مثل فنر از جا پریدند و روباه بیچاره که آن وضع را دید فرار را برقرار ترجیح داده و با یک عقبگرد سریع به سمت خروجی دوید. دو نفر از بچه ها یکی با یک تکه نان و دیگری با یک استخوان در دست به دنبال روباه دویدند تا بلکه او را از این خوان رحمت نصیبی برسانند گرسنه نرود ولی روباه بیچاره که فکر میکرد میخواهند آزارش دهند به سرعت دور شد و برای اینکه دست خالی نرود یک لنگه از پوتین بچه ها را هم به دندان گرفت و چند متری با خود برد وقتی دید سنگینی آن موجب کندی حرکتش میشود آنرا رها کرده و در تاریکی شب گم شد.
از آن پس همیشه بچه ها ته ماندۀ غذایشان را پشت سیمهای خاردار میریختند بلکه روباهی شغالی چیزی آنها را بخورد و گرسنه نماند.
اینکه حیوان بیچاره چه قدر مستاصل شده بوده که برای لقمه ای نان و آبگوشت وارد حریم دوازده مرد مسلح به سلاح گرم و سرد شود واقعا جای تفکر دارد بخصوص اینکه حیوانات از بوی باروت میترسندو سلاحهای موجود در مَقَرِ داخل آسایشگاه حتما بوی باروت میدادند شجاعت این روباه را آشکارتر میکند.
پ ن : من همیشه متعجب بوده ام از اینکه جوانانی با این همه دل رحمی و نازک دلی که حتی از کشتن مار و عقرب و رتیل پرهیز و با حیوانات مدارا میکردند چگونه تمام قد در مقابل اشرار و قاچاقچیانِ تا دندان مسلح ایستاده و می جنگیدند؟ روحشان شاد، دَمشان گرم.!