ویرگول
ورودثبت نام
ع.رامک
ع.رامکافسر آگاهی ( کارآگاه) سابق و حراست مدار امروز
ع.رامک
ع.رامک
خواندن ۸ دقیقه·۲ ماه پیش

زندگی نامه(1)

چندی پیش دوست عزیزمان جناب دست انداز توصیه کرده بود خاطره نویسی کنیم..کاری که من از مدتها قبل انجام میدادم ولی تصمیم گرفتم بیشتر در این باره بنویسم چون معتقدم آنچه واقعیست و به ما درس می آموزد "تاریخ" است و خاطرات، جزئی از تاریخ هستند..بنابراین قصد کردم زندگی خودم را در چند قسمت بنویسم .امیدوارم قابل خواندن باشد:

در سال 1341 در مشهد به دنیا آمدم ..آن زمان که امام خمینی گفت: سربازان من در گهواره شیر میخورند ..من شیر خواره ای در گهواره بودم..پس از همان زمان نام من بعنوان سرباز خمینی ثبت شد..اینکه دهه شصتیها و هفتادیها ادعا میکنند نسل سوخته هستند بدانند که نسل سوختۀ واقعی دهه چهل و پنجاه هستند..چطورش را بعدا خواهم گفت.

یک یا دو سالگی ام را به خاطر دارم که در بازارچۀ عیدگاه مشهد منزل داشتیم و صبح به صبح یک گاری دو چرخ که توسط الاغی کشیده میشد و پر از ضایعات و آت و آشغال بود را به کنار گودال جنب منزل مان میآوردند و آنقدر عقب میبردند که چرخهای گاری کنار گودال قرار میگرفت آنوقت چوب گاری را از کمر الاغ باز میکردند و هر چه داخل گاری بود تخلیه میشد و اصطلاحا" "کمپرس" میکرد.

یک روز گاری چی بار سنگینی زده بود وقتی گاری را عقب برد قبل از اینکه الاغ را باز کند سنگینی گاری باعث شد بار کمپرس شود و سنگینی آن بقدری بود که الاغ بیچاره را هم به هوا بلند کرد و الاغ در هوا دست و پا زنان شروع به عرعر و دادو بیداد کرد.

نمیدانم سرو صدای بی جا و گریه ها یا بهتر بگویم ونگ زدن هایم چقدر پدرم را عصبانی کرد که از باغچۀ منزل مقداری گِل برداشته در حلق مبارک این جانب فرو کرد بطوریکه توان نفس کشیدن نداشتم و در حال خفه شدن بودم که دائی ام آنرا از گلویم خارج کرد و با خوراندن مقداری آب ، راه گلویم را باز کرد.

دو یا سه ساله بودم که هنوز لذت بازیگوشی با سه چرخۀ چوبی در حیاط کوچک خانه مان در خیابان زِدِ مشهد را مزمزه میکردم که پدرم به پل خاتون( مرز بین ایران و اتحاد جماهیر شوروی) منتقل شد ..پدرم ارتشی بود و مرزبانی زیر نظر ارتش انجام میشد و از همان زمانها بود که مرزبانی را با کلیه نیروهایش به ژاندارمری سپردند و پدرم ژاندارم شد.ما هم به تبعیت از او به پل خاتون و صالح آباد رفتیم و. ساکن شدیم .

.اتفاقاتی در آن منطقه برایم رخ داد که در پستی تحت عنوان "کودکی من ( سوآن)"در باره اش نوشته ام اما بدترین اتفاق در آن زمان جدائی مادرم از پدرم بود و اینکه دو سال تحت امر و سلطۀ مادر ناتنی( زن بابا) بودیم البته برادران بزرگترم چون تحصیل میکردند در مشهد بودند و من و خواهرم که بسیار کوچک بودیم بایستی اوامر مادر ناتنی و کتکهای او را یک تنه تحمل میکردیم ..در تعطیلات تابستان برادرانم نزد ما آمدند ..وجودشان باعث دلگرمی شده بود ..با هم به پاسگاه میرفتیم و با دوربین شکاری پدرم آنطرف مرز را نگاه میکردیم ، سایر مواقع هم در باغهای اطراف منزل بازی میکردیم .

در آن زمان رئیس حوزه ( گروهان) ژاندارمری " سروان بینا" ( پدر خوانندۀ معروف سیما بینا)بود و ایشان هروقت جهت بازدید پاسگاه میآمد دخترش" سیما" را هم با خود می آورد و ما با او که در آن زمان در رادیو ترانه های کودکانه میخواند هم بازی شده بودیم.

یک روز تاب بلندی روی شاخه های یک درخت چنار بستند و همه با هم به نوبت تاب خوردیم و من که از همه کوچک تر بودم نتوانستم خود را نگه دارم از بالای تاب به پائین پرت شدم و با شدت با باسن به زمین خوردم بطوریکه بادی همراه با صدا از من خارج شد و همه را به خنده واداشت ..من در حال ناله و گریه بودم و آنها از زور خنده نمی توانستند مرا جمع کنند ناگهان مادر ناتنی ام که در حمام بود جیغ بلندی کشید همه بطرف حمام دویدند پدرم هم رسید وارد شد و ماری را که روی پنجرۀ کوچک حمام بود گرفت و بیرون آورد ..از آن پس مادر ناتنی ام پا در یک کفش نمود که بایستی به شهر برویم و ساکن شویم پدرم هم تقاضای انتقال داد.

طولی نکشید که پدرم را به شهرستان درگز منتقل کردند و پدرم که جهت پی گیری درخواست انتقالش به مرکز استان( مشهد)سفر کرده بود، در مشهد مادرم را دیده بود و حسابی عاشق مادرم شده بود بنابر این ما بچه ها را نو نوار کرد و ترگل و ورگل به مشهد برد تابلکه دل مادرم را بدست بیاورد .

در آن زمان مادرم نزد یک مربی آلمانی بنام " بِتی" که یک آموزشگاه زیبائی را اداره میکرد آموزش دیده و استخدام شده بود . بتی خانم که به او بتی آلمانی میگفتیم ما را در آموزشگاه ، با مادرمان روبرو کرد و ابتدا مرا پیش او برد ( من یک پسر کوچولوی نسبتا" بور و تپل بودم) و به خاطر اینکه مادرم تغییرات زیادی کرده بود ( چاق و سفید شده بود و موهایش را بور کرده بود) او را نشناختم ولی او طاقت نیاورد و دوید و مرا در آغوش گرفت ..آنجا بود که فهمیدم مادرم است و بنای گریه را گذاشتم.

پدرم مجدد با مادرم ازدواج کرد در حالیکه هنوز مادر ناتنی مان طلاق نگرفته بود بنابراین پدرم دو زنه شد و هر دو را به درگز برد و در یک منزل اجاره ای اسکان داد ..منزلمان از دو اتاق یک راهرو و یک آشپزخانه تشکیل شده بود ..هر یک از خانمها یک اتاق را برای خودشان فرش کردند و اثاثیه چیدند و آشپزخانه هم مشترک شد ..پدرم هم همیشه در راهرو میخوابید چون هیچکدام از خانمها به او اجازۀ ماندن در اتاقشان را نمی دادند.بالاخره طاقت پدرم طاق شد و مادر ناتنی ام را به زادگاهش و نزد پدر و مادرش فرستاد.

چهار یا پنج ساله بودم که خبر رسید مادر ناتنی ام طلاق گرفته و در همان روزها بود که پسر بچۀ دو سه ساله ای بنام " مهدی" را آوردند و گفتند پسر مادر ناتنی ام( برادر ناتنی مان) است.

مهدی در ابتدا پسر پر شرو شوری بود اما یکی دو روز که گذشت تازه احساس بی مادری و غریبی کرد و در نتیجه دِپرِس شد و حالت افسردگی گرفت ابتدا چیزی نمی خورد اما ناگهان شروع کرد به خوردن بطوریکه یک آن از خوردن غافل نمی شد آنقدر خورد و خورد که مجبور شدند او را نزد پزشک ببرند و پزشک فعالیت بدنی و پیاده روی را برای او تجویز کرد و ما مامور شدیم به اینکه یک آن از او غفلت نکنیم و تا جائی که میتوانست او را مجبور به پیاده روی کنیم بدیهی ست که ما خسته میشدیم و شیفت عوض میکردیم و کار را بین خودمان تقسیم میکردیم اما او فرصت این کار را نداشت و یکسره در حال به اصطلاح فعالیت بدنی بود .اما این هم کار ساز نشد و شکمش ورم کرد .

من دیگر کلاس اول دبستان بودم و مدرسه میرفتم ..یک روز سرد پائیزی که غروب به خانه آمدم مهدی را دیدم خوابیده در حالیکه لحاف به رویش کشیده اند فکر کردم مریض شده از مادرم پرسیدم با گریه گفت: مهدی مرده!

ناگهان دلم برای مظلومیت و تنهائی مهدی سوخت و حالا بعد از نیم قرن باز هم دلم میسوزد و به یادش اشک میریزم.

از آنجا که پدرم نظامی بود و مادرم هم یک آموزشگاه زیبائی دائر کرده بود که مدرک آرایشگری میداد وضع مالی نسبتا خوبی داشتیم لذا چند کارگر همیشه در منزل ما مشغول به کار بودند . یک کُلفَت داشتیم به نام "مرسع که شیرین عقل بود.. سبزه و چاق بود و کمی تنبل..! یک روز او را هم دیدم در رختخواب خوابیده فکر کردم او هم مثل مهدی مرده است از مادرم پرسیدم گفت: نه مرسع خوابیده چون دستش شکسته! وقتی موضوع و چگونگی را پرسیدم . گفت: مرسع را الاغ زیر گرفته و دستش شکسته..! سپس ادامه داد: مرسع قصد عبور از روی پل جلوی منزل را داشته که یک الاغ که بار سنگین و بزرگی داشته از روبرو رسیده قصد عبور از پل را داشته چون پل باریک بوده با مرسع برخورد کرده و مرسع افتاده ، الاغ هم دستش را لگد کرده و شکسته است.😀!

از اول ابتدائی تا دوران راهنمائی همیشه شاگرد اول یا ممتاز کلاس بودم. در سال اول ابتدائی عاشق خانم معلم خوبم خانم دِزیانی شدم و شبها تا صبح خدا خدا میکردم زودتر صبح شود تا به مدرسه بروم و خانم معلم را ببینم البته این عشق به خانم معلم یک نوع علاقه و وابستگی خاص بود و با عشقی که به منیر داشته ام ( راجب آن در پست کودکی من "منیر" نوشته ام) فرق میکرد.

عکس تزئینی است
عکس تزئینی است

یکی دو ماه از سال تحصیلی گذشته بود که خانم معلم را از کلاس ما برداشتند و به جای دیگری انتقال دادند فکر کنم ازدواج کرده بود و بجای او یک معلم مرد بداخلاق و خشن را جایگزین کردند که هیچوقت چوب از دستش نمی افتاد و همیشه یک ترکه یا خط کش چوبی جهت کتک زدن داشت.

آقا معلم در ابتدای ورودش یکی یکی بچه ها را پای تخته برد و حساب پرسید ..هرکه پاسخ صحیح میداد می نشست و آنها که غلط گفته بودند باید کنار دیوار کلاس می ایستادند و من جزو زرنگها بودم در نتیجه درست جواب دادم و نشستم ..نزدیک به اتمام کلاس بود که ناگهان احساس کردم نیاز شدید به دستشوئی دارم و باید به سرویس بروم لذا انگشت اشاره ام را بلند کردم و اجازه خواستم که موافقت شد و من از کلاس خارج شدم ..پس از اتمام کار، مجددا" وارد کلاس شده و انگشت اشاره را بالا گرفتم تا اجازه دهند بنشینم غافل از اینکه آقا معلم همۀ تنبلها را کتک زده و اکنون در حال چوب کاری آخرین نفر است..!

آقا معلم پس از کتک کاری آخرین نفر به من رسید و گفت: اجازه بی اجازه ..بهانه برای من نیار و دستت رو بگیر! من هم از همه جا بی خبر دستم را صاف کردم ناگهان چوب معلم با شدت به کف دستم خورد و من از شدت درد و سوزش جیغم هوا رفت اینجا بود که همۀ بچه ها با هم گفتند: این نبود آقا معلم.. این از بیرون آمد! و معلم با تشر به من گفت که بنشینم.

پ ن _ ادامه در پست بعدی..!

امام خمینیجماهیر شورویخاطره نویسیمعلم
۲۴
۱۲
ع.رامک
ع.رامک
افسر آگاهی ( کارآگاه) سابق و حراست مدار امروز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید