ع.رامک
ع.رامک
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

نون توو گلوش گیر کرد رفت آب بخوره

مرخصی های عملیاتی مان را که ابلاغ کردند من و دوستم امریه گرفتیم و سوار قطار اهواز _ مشهد شدیم . شب که شد به رستوران قطار رفتیم تا شام بخوریم رستوران فقط کتلت داشت که بچه ها بهش میگفتند: "دم پائی ابری". همان را سفارش دادیم و منتظر نشستیم که در همین موقع به ایستگاه اندیمشک رسیدیم. محوطۀ ایستگاه پر از رزمنده بود گوئی یک لشکر در حال جابجائی بود .ناگهان قطار پرشد از مسافر .کیپ تا کیپ رزمنده ها ایستاده و نشسته قطار را پر کردند حتی در رستوران چند نفر کنار صندلی ما ایستادند تا وقتی بلند شدیم بنشینند. جمعیت کلا در حرکت بود .هر کی میخواست از نقطه ای به نقطۀ دیگری برود موجی ایجاد میکرد و تعدادی افراد را به حرکت وا میداشت . توی این گیر ودار غذا هم آماده شد و گارسن از دم در ظروف غذا را دست به دست به ما رساند. بسم اللهی گفتیم و با یک تعارف آبکی به اطرافیان شروع به تناول کردیم. تا چنگال را در گُردۀ کتلت فرو کردم و با کارد قصد ذبح آن را نمودم ناگهان دوستم که از غذا خوردن مقابل چشمان دیگران معذب بود لقمه در گلویش پرید. آنها که ایستاده بودند چند مشتِ کاری به پشت بخت برگشته کوبیدند لاکن افاقه نکرد .روی میز هم ظرف آبی نبود.یکی گفت توی واگن بعدی بشکۀ آب هست . دوستم سرفه کنان از جا برخاست و راه افتاد تا آبی بیابد و بنوشد.من شروع به خوردن کردم هنوز لقمۀ اول تمام نشده بود یکی که از آنجا عبور میکرد به جای خالی دوستم اشاره کرد و پرسید:_ اینجا جای کسیه؟ گفتم:_ بله رفته آب بخوره میاد.! داشتم لقمۀ دوم را آماده می کردم که یک نفر دیگر پرسید:_ اینجا خالیه؟ میتونم بشینم؟ گفتم : _ نه جای کسیه ..نون توو گلوش گیر کرد رفت آب بخوره.! خلاصه قبل و وسط و بعد هر لقمه به یکی یکی عبور کنندگان پاسخ میدادم و هی تکرار میکردم:" نون توو گلوش گیر کرد رفت آب بخوره" غذا داشت کوفتم میشد ودوستم پیدایش نبود.به ناچار قلم و کاغذی از جیبم در آورده و با خط درشت نوشتم " نون توو گلوش گیر کرد رفت آب بخوره " و آن را روی میز جای خالی دوستم گذاشتم هر که می آمد و می پرسید: جای کسی نیست؟ فقط به کاغذ اشاره میکردم تا بخواند.اما بعضی به این قانع نمی شدند و باز هم سئوال میکردند بعضی هم که سواد درستی نداشتند با دقت تمام هجی میکردند و می خواندند:"نوووووون تووووووو گِلووووووووووووش گیییییییییر کررررده رفتهههههه آب بخووووووووووووورره ".

بالاخره دوستم آمد و بعدِ شام با زحمت زیاد خودمان را به کوپه رساندیم که یا حساب چفت در چفت خوابیده بودند. به هر بدبختی بود خودمان را جا کردیم و شب را به صبح رساندیم . در طول مسیر مسافرین در ایستگاههای مختلف پیاده شدند و وقتی به نیشابور رسیدیم اوضاع عادی شده بود ولی سفرمان به خاطر معطلی زیاد قطار در سوار و پیاده کردن مسافرین طولانی شده بود .

در آنروز ها معمولا رزمنده ها پول زیادی با خود بر نمی داشتند چون خوراک و پوشاک و اسکان و استحمام و بلیط سفرشان مجانی بود ما هم مانند دیگران پول زیادی با خود نداشتیم هر چه بود برای صبحانه نهار شام خارج از پادگان و داخل قطار خرج کرده بودیم به مشهد که رسیدیم دیگر پولی نداشتیم از طرفی از راه آهن تا منزلمان فاصله زیاد بود و حتما میبایست سواره میرفتیم از ایستگاه که بیرون آمدیم یکی از وانت هائی که بسته های پستی و توشۀ قطار را بارگیری کرده بود قصد خروج از راه آهن را داشت دوستم گفت :_به همین بگیم ما رو تا یه جایی ببره..! رفتیم سمت وانت تا صحبت کنیم ناگهان حرکت کرد دوستم دست گرفت پشت وانت روی سپر ایستادو به من اشاره کردکه همان کار را بکنم من هم دویدم و پشت وانت چسبیدم .

وانت با سرعت زیاد کل مسیر بلوار را طی کرد و به چهار راه نزدیک شد . از این چهار راه مسیر ما جدا میشد من به خیابان سمت چپی و دوستم سمت راست میرفت. نزدیک چهارراه که سرعت وانت کمتر شد هر دو پائین پریدیم و به خاطر سرعتی که وانت داشت مجبور شدیم همراه آن بدویم تا زمین نخوریم و به ایستیم. سمت من پیاده رو بود بنابراین به سمت آن دویدم ولی دوستم که در کنار بلوار قرار داشت باید تا چهار راه دنبال وانت میدوید. او همانطور که ناچار در حال دویدن بود رو به سمت من برگردانده بود و دست تکان میداد و مثلا خداحافظی میکرد غافل از اینکه وانت به چهار راه رسیده و ناگهان چراغ قرمز شد و وانت در جا ایستاد.

دوستم که با سرعت زیاد در حال دویدن بود متوجه توقف وانت نشد و با همان سرعت محکم به پشت وانت خورد و پخش زمین شد. من با دیدن این صحنه برگشتم خودم را به او رساندم که دیدم رانندۀ وانت پیاده شده دست به چانه هاج و واج دوستم را نگاه میکند گفتم :_حاجی چیزی نشد شما بفرمائین.! همانطور که در فکر بود گفت: این چه جوری به ماشین من خورد؟ گفتم : حاجی به خیر گذشت بفرمائین.! دوباره دستی به چانه اش کشید و گفت:_ من موندم این با چی به ماشین من زد؟ دیگه حال دوستم جا آمده بود گفتم : حاجی بی خیال ..از پشت زده مقصره ..شما بفرمائین.! خلاصه هر طور بود راننده را به بهانه اینکه چراغ سبز شد ..ترافیک شد و ... رد کردم رفت و با دوستم که حالا کاملا حالش جا آمده بود کلی خندیدیم.

قطاررزمندهرستورانکتلتوانت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید