چندی بود خبر میرسید قاچاچیان از طریق کالیمانی آرد قاچاق میکنند یعنی آرد یارانه ای نانوائی ها را به مرز میبرند و چند برابر قیمت میفروشند.یک شب سرد زمستانی بود که تصمیم گرفتم در مسیر مذکور گشتی بزنم و صحت و سقم موضوع را بررسی کنم.خودم با یک سرباز با موتورسیکلت در جادۀ صعب العبور کالیمانی راه افتادیم کمی که داخل دشت رفتیم در نزدیکی تپه ای کوچک اطراق کردیم چون هوا سرد بود آتش کوچکی روشن کردیم تا خودمان را گرم کنیم همانطور که مشغول تهیۀ آتش و گرم کردن خودمان بودیم ناگهان مشاهده نمودیم دو جفت چراغ خودرو در مسیر دشت به سمت ما می آیند سریعا آتش را خاموش کردیم و به پائین تپه رفتیم و در مسیر خودروها ایستادیم. به محض رسیدنشان فرمان ایست دادیم و خودروها که شامل یک "چروکی چیف" با 5 نفر سرنشین و یک کامیون با دو سرنشین بود در جا میخکوب شدندو سرنشینانشان با احتیاط پیاده شدند. مات و حیران مانده بودند و اصلا فکر نمیکردند در آنشب سرد ودر آن جادۀ صعب العبور و فرعی حتی چوپانی وجود داشته باشد چه رسد به پلیس.!
از طرف دیگر رسیدن همزمان دو خودرو با هفت سرنشین در آن شب تاریک برای من غیر منتظره و در عین حال وحشت آفرین بود چون فکر میکردم اگر آنها همه خلاف کار باشند و قصد حمله کنند از من و این سرباز چکاری بر میاد انها حتی با دست خالی حریف ما میشدند چه برسد به اینکه قمه و چاقوئی هم داشته باشند.
در همین افکار غوطه ور بودم که ناگهان بارقۀ امیدی درخشید و باد آتشی را که خاموش کرده بودیم روشن نمود فورا ازین ماجرا گل گرفتم و باصدای بلند به سرباز گفتم :" برو به این بی شعورها بگو آتیش رو خاموش کنن ما در حال کمین هستیم"..سربازِ خوب و زبر و زرنگی بود فورا مطلب را گرفت ،احترامی گذاشت و گفت بله جناب ! و با سرعت بالای تپه رفته با کمی غرولند آتش را خاموش نموده و بازگشت و گفت : قربان میگن هوا سرده سردمون شده..! منم خیلی جدی گفتم : خب . سرده که سرده باید تحمل کنن .! با این گفتگوی ما قاچاقچیان فکر کردند ما بالای تپه نیرو مستقر کرده ایم و تعدادمان زیاد است لذا خیلی آرام و تسلیم هرچه را میگفتیم انجام میدادند .
از آنها خواستم همگی در خودروی چروکی چیف سوار شوند و در جلوتر از همه با سرعت کم حرکت کنند به سرباز هم با صدای بلند گفتم داخل کامیون بنشیند و به اتفاق پشت سر چروکی چیف حرکت کنند و مراقب باشد چنانچه خودروی جلوئی سرعتش را زیاد کرد یا رانندۀ کامیون مشکلی ایجاد کرد اجازۀ تیر اندازی دارد و میتواند آنها را با تیر بزند.
قبل از حرکت هم متذکر شدم به اتفاق به پاسگاه میرویم و در آنجا آنها میتوانند با رئیس صحبت کنند و شاید راضی اش کنند آرد آنها را ندیده بگیردو با این امید آنها را به سمت پاسگاه حرکت دادم (بندگان خدا غافل ازین بودند که رئیس و همه کاره خودم هستم).
در نهایت خودم سوار بر موتورسیکلت شده و پیچ گاز را تا آخر پیچاندم بطوریکه موتورسیکلت دیگر خاموش یا کم گاز نمیشد و چراغش همیشه با شدت تمام روشن بود و به همین شکل پشت کامیون راه افتادم.
هوا بشدت سرد بود و من روی موتورسیکلت در حال قندیل زدن بودم که نهایت در بالاترین نقطۀ کوه که ازآن به بعد در سرازیری قرار میگرفتیم چروکی چیف و بعد کامیون نگه داشتند و همه پیاده شدند و به سمت من آمدند. بلافاصله پیاده شدم و موتورسیکلت را روی جک گذاشتم و نور چراغش را در چشم انها تنظیم کردم و در حالیکه دستهایم را تکان میدادم( انگاری به پشت سریها علامت میدهم که بایستند ) آهسته آهسته به آنها نزدیک شده و سئوال نمودم چه شده؟ آنها گفتند ما را به پاسگاه نبریدرضایت شما را جلب میکنیم .! خواستم کلت رولورم را از زیر لباسم درآورم و تهدیدشان کنم انگشتانم هیچ حسی نداشتند و سرما کاملا کرختشان کرده بود بالاخره با هر جان کندنی بود اسلحه ام را بدست گرفتم و گفتم : ببینید یا همینطور راحت به پاسگاه میرید یا میگم همه تون رو همینجا ببندن بندازن تا صبح روی زمین بخوابین.! آنها وقتی مرا با یک دست اسلحه و یک دست دستبند مشاهده کردند سرشان را پائین انداخته و سوار بر خودروها شده حرکت نمودند منهم راه افتادم و کمی بعد به ایست و بازرسی پاسگاه که رسیدیم سریعا وارد ایستگاه شدم و افسر نگهبان را هوشیار کردم و نیروهایش را آماده باش دادم و خودروها را محاصره کردیم و متهمین را دست بسته در مقابل نور افکن به خط کردیم تازه آن موقع متوجه شدند چه کلاهی سرشان رفته و فقط بدست دو نفر دستگیر شده اند..!
تا آن موقع خودمان هم اهمیت کار را نمیدانستیم اما چند روز بعد که از طرف پلیس امنیت احضار شدیم و مورد سئوال قرار گرفتیم فهمیدیم موضوع با اهمیت تر از این حرف هاست و نامبردگان در کیسه های آرد اسلحه مخفی نموده بودند و در حقیقت قاچاقچی اسلحه بودند که به همین راحتی گیر افتادند و من و آن سرباز در آن زمان یک و نیم برابر حقوق یک ماه از طرف فرماندار محترم تشویق نقدی شدم..که آنهم داستان دیگری دارد.!