پدرم نظامی ( ژاندارم) بود و مرزبانی میکرد و ما برای نزدیک بودن به محل کارش در شهر ها و روستاهای مرزی ساکن میشدیم.سه چهار ساله بودم که در صالح آباد نزدیک مرز شوروی سابق( ترکمنستان فعلی) خانه گرفتیم .پدرم یک موتورسیکلت آبی رنگ به اسم " زوندآپ" داشت که با آن در مسیر صالح آباد تا پاسگاه که در پل خاتون بود رفت و آمد میکرد . گاهی من و مادر و برادرو خواهرم را هم سوار میکرد و از راه های صعب العبور و تپه ماهور مارا به پاسگاه و مرز میبرد به محض رسیدن بالای برج پاسگاه میرفتیم و بساط چای را برپا میکردیم .برادران بزرگترم همیشه از پدرم دوربین شکاری را میگرفتند و آن طرف مرز را نگاه میکردند برای من آنطرف مرز ( شوروی) خیلی مرموز به نظر میرسید . ما سگی از نژاد "شِپِرد" یا" شیانلو" به نام " سوآن" داشتیم که خیلی باهوش و اهل بازی بود و بعضی اوقات از روی فنسهای مرزی و سیمهای خاردار می پرید و به پاسگاه کشور مقابل(شوروی) میرفت. آنها که در آن زمان ایران را دوست آمریکا و دشمن خود میدانستند هر عابری را هدف قرار میدادند حتی برای عبور این سگ هم التیماتوم داده بودند اما پدرم نگران نبود و سگ را نمی بست تا اینکه یک روز که " سوآن" دورخیز کرد تا از روی فنسها بپرد او را روی هوا با تیر زدند. مثل اینکه از قبل منتظر بوده و هدف گیری کرده بودند و میخواستند زهر چشمی نشان دهند. برای ما خیلی ناراحت کننده بود ولی برای جلوگیری از تنشهای بعدی پدرم با آنها سرشاخ نشد اما بعدش چند بار خوک های وحشی که از آنطرف مرز برای خرابکاری در زراعتهای ما می آمدند را با تیر زد و جسد شان را جلوی پاسگاه انداخت تا آنها ببینند و عبرت بگیرند.خوکهای وحشی ( گرازها) برای آنها شکار لذیذی محسوب میشدند چند باری پیغام فرستادند که:_ خوکها را به ما بدهید.! اما پدرم گذاشت تا جلوی پاسگاه زیر آفتاب بپوسند و فاسد شوند و داغشان بر دل آنها بماند.
در صالح آباد برق نبود اما از طرف بخشداری یا دهداری چندین تیر چوبی در خیابانها و کوچه ها علم کرده بودند و بالای هر کدام میخ بزرگی کوبیده بودند و به هر کدام یک چراغ فانوس که به آنها چراغ دستی میگفتیم آویزان بود.هر روز غروب آفتاب یک نفر که یک پیت نفت و چند فانوس یدکی در دست داشت می آمد و با چوب بلندش فانوسها را از ستون ها برمیداشت نفت میکرد و روشن و دوباره آویزان میکرد.
یک روز غروب که هوا گرگ و میش بود روی باک موتورسیکلت پدرم نشسته بودم و با هم به خانه میرفتیم مردی که فانوس داشت و ما به او مامور شهرداری میگفتیم در حال روشن کردن چراغ کوچۀ ما بود و گدای روستا هم سر راه ایستاده سخت مشغول تماشا بود به طوری که اصلا متوجۀ حضور ما نشد چون موتور سیکلت ما بوق و چراغ نداشت بنا براین پدرم نزدیک آن گدا ترمز کرد تا کنار برود وقتی دید از سر راه کنار نمیرود گازی داد و از اگزوز موتورسیکلت صدای بلند و نا هنجاری شنیده شد که موجب ترس آن گدا شد. مرد گدا ناگهان از جا پرید و دست روی قلبش گذاشت و خود را به زمین انداخت پدرم پیاده شد و او را بلند کرد کنار دیوار نشاند و دلداری داد و عذر خواهی کرد ولی گدا که بهانه گیر آورده بود آه و ناله میکرد و رضایت نمی داد پدرم چند سکه از جیبش در آورد به او داد همینکه چشمش به سکه ها افتاد بلند شد و دعا کنان رفت و به خیر گذشت( سکه ها حالشو خوب کرد).