GATSBY
GATSBY
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

حماقت(کامل)


روزی روزگاری دختر بچه ای در یک روستا بدنیا آمد .
هنگامی که چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاه کرد،همه تحت تاثیر چشمان او قرار گرفتند،چشمانش مانند آسمان شب بود.
بعضی ها به پوست سفیدش حسادت میکردن،بعضی دیگر حسرت یک نوازش کوتاه بر موهای او را داشتند.
مادرش برای بدست آوردن آرزو هایش که زندگی در یک جای بزرگ تر بود،کودک اش را همراه با خودش به شهری بزرگ و ترسناک برد،حتی کودک هم با ورود به آن شهر به آغوش گرم مادرش پناه برد.
مادرش که توانسته با کار کردن در خانه هایی مردم پولی بدست آورد،درآمدش را خرج اجاره یک خانه کوچک کرد.
دختر بخاطر ترسناکی شهر پایش را از خانه بیرون نمی گذاشت،همین باعث شده بود از اجتماع فاصله بگیرد،مادر اصرار به بیرون رفتن دختر کرد اما دختر از تصمیم اش پشیمان نمی شد،چون دختر همیشه بخاطر حسادت مردم در برابر چهره زیباش می‌ترسید.
مادر حاضر نبود ذره ای خراش روی دست دخترش بیفتد و به همین علت تمام کار های اورا انجام می داد.
مادر به او غذا میداد تا خسته نشود،موهایش را شانه میزد تا برای دختر سخت نباشد.
چندین سال از آن روز هایی کذایی می گذشت و مادر دگر توان انجام کاری را نداشت.
رو به دختر گفت:عزیزم میشه بهم آب بدی؟پاهام درد می کن.
دختر گفت:اخه مامان من که بلد نیستم
مادر گفت:میشه به من غذا بدی؟دست هام درد میکنه
دختر گفت:مامان من نمی تونم
مادر با عصبانیت گفت:پس تو چه کاری بلدی؟!
دختر گفت:مامان تو بهم یاد ندادی.
مادرش که دید دخترش راست میگوید،برای زندگی بهتر دختر،تصمیم گرفت به روستا برگردد تا شاید کمی دختر زندگی کردن را یاد بگیرد.
او به تنهایی مدتی در روستا ماند، پس از مدتی تنهایی تصمیم به برگشت پیش دخترش کرد.
وقتی وارد خانه شد،دید دخترش درست همانجایی نشسته است که قبل از رفتنش آنجا بود.
دختر وقتی مادر رو دید گفت:مامان بهم غذا میدی؟من خیلی گشنمه.
بهم آب میدی؟من خیلی تشنمه.
و تازه آن زمان بود که مادر به حماقت اش پی برد


این داستان داستان کامل اون داستان است

دخترمادر
You And me
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید