روزی روزگاری دختر بچه ایی در یک روستا بدنیا آمد
او زیبایی شبیه به ماه داشت،که همه او و مادرش را تحسین میکردند.
پوست سفید،چشم مشکی،و لب هایی سرخ داشت.
مادرش که فکر میکرد او با بقیه فرق دارد او را به شهری بزرگ و ترسناک برد.
دختر وقتی وارد شهر شد از ترس به مادرش پناه برد.
مادرش با پولی ک داشت خانه ایی خرید،البته بهتره بگیم چند تکه چوب.
قصد داشت دخترش را به مدرسه بفرستت
دختر اول با اینکار مادر به شدت مخالف بود اما وقتی که دید مادرش پشیمان نمی شود
راهی مدرسه شد.
مدرسه ترسناک تر از تصورش بود.
پر از بچه هایی خسته و معلم هایی عصبی و کلاس هایی مانند زندان داشت.
هروقت که دختر به خانه میآمد
مادر نمی ذاشت دخترش دست به هیچی بزند.
نمی ذاشت خودش راه برود.
او به دختر غذا میداد تا خسته نشود او را به مدرسه میبرد تا پا هایش درد نگیرند.
چند سال از آن روز هایی کذایی می گذشت
مادر دگر پیر و خسته شده بود
رو به دختر گفت:عزیزم میشه بهم آب بدی؟ پا هایم درد میکند.
دختر گفت:اخه مامان من که بلد نیستم
گفت:میشه به من غذا بدهی؟دست هایم درد میکند.
دختر گفت:مامان من نمی توانم
مادرش با عصبانیت گفت: پس تو چه کاری بلدی
دختر گفت مامان تو بهم یاد ندادی
مادر که دید دخترش راست می گوید تصمیم گرفت به روستا برود تا دخترش یاد بگیرد.
او به مدت ۱ سال در روستا ماند.
بعد از یک سال تصمیم گرفت به دخترش سر بزند
او از روستا حرکت کرد تا به شهر برود.
وقتی وارد خانه شد دید دخترش درست همان جایی نشسته است که قبل از رفتنش اونجا بود.
دختر وقتی مادر را دید گفت
مامان
بهم غذا میدی من خیلی گشنمه
بهم آب میدی من خیلی تشنمه
و مادر تازه به حماقت اش پی برد