مرضیه تمسکینی
مرضیه تمسکینی
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

تابستان بی خورشید ... پارت آخر

... هر کسی چیزی میگفت. صدای آژیر از دور رسیدن ماموران امدادی را خبر میداد و جمع شاهدان بیشتر شده و چند نفر جسم نیمه جان زینت بانو را داخل اورژانس قرار دادند و ماشین محل را به سمت بیمارستان ترک کرد. بابک خبر را شنیده ونشنیده ، دانشکده را ترک گفت و خود را به همسرش رساند. اجازه ملاقات نداشت چرا که تازه عمل شده بود و بیهوش روی تخت دراز کشیده بود . فقط از پشت شیشه ها‌ . دنیا دور سرش می چرخید و اورا از دخترش که یک ساعتی از تعطیلی مهدش گذشته بود غافل ساخت . بابک در مسیرش به ساعت مچی اش نظری انداخت ، همان ساعتی که زینت بانو شب میلادش با یک دنیا عشق و وفاداری تقدیمش کرد و حالا برای اولین بار به هوای گرفته چشمانش اجازه باریدن داد. بابک و ستاره هفته سختی را گذراندند و زینت بانو هنوز بهبود نیافته بود و این نگرانی همه را بیشتر کرد.

یکی از همان روز ها ...بابک در بیمارستان روی یکی از صندلی های سالن انتظار نشسته بود که گوشش به صدای نازکی جنبید. از جا برخواست وخود را به او رساند و زیر گوشش گفت : مادر...مگه من نگفتم با این وضع کمرتون از خونه بیرون نیاین؟ چرا زحمت کشیدین ؟.

مادر نفس عمیقی کشید وگفت . چه زحمتی مادر ... تو پسرمی ...اونم تنها عروسمه ... چی کار کنم ... داشتم دیوونه میشدم ...توام که هیچی به آدم نمیگی!

_چی بگم ...بگم زنم عمرش به این دنیا نیست ... بگم یه لخته خون لعنتی دوساله خواب وخوراکو ازش گرفته حالا هم داره جونشو....

دیگر ادامه نداد و بغضش را روی شانه های گرم مادر خالی کرد. با همان صدای هق هق ادامه داد: مادر شما میدونید من خیلی خیلی شما رو دوست دارم شما الهه عشقید ... ولی اونیم که تو اون اتاق لعنتی نفسش به دستگاه ها بنده زنمه ...مادر بچه منه ... چی کار کنم.؟ زینت بانو یه زن واقعیه ...یه شیر زنه ...یادتونه چند ماه قبل چه جشنی برای تولدم تدارک دید. ؟؟

مادر اشک های پسرش را با گوشه چارقدش پاک کرد و همان طور که به در اتاق زینت بانو خیره شده بود گفت.: پسرم ...هیچ لحظه ای اون قدر سخت نمیشه که نشه تحملش کرد...شدنی هارو انجام بده نشدنی ها رو بسپار به خود اوس کریم. تابستون بی خورشید که معنی نداره. حالا هم بلند شو ناسلامتی استاد دانشگاهی! چیزی از حرفای دلگرم کننده مادر نگذشته بود که چند پرستار سراسیمه با دستگاه شوک و احیا وارد اتاق زینت بانو شدند و دستگاه تنفس به صدا آمده بود. بابک دستپاچه شد بار دیگر اشک از گونه هایش سرازیر شد و ان لحظه فقط خدا از دل یک عاشق خبر داشت و شاید دعاهای ستاره کوچولو دستی در کار خدا برده بود و یک خورشید را به زندگی برگرداند.

پایان

امیدوارم از خواندن این داستان لذت ببرین .. برای خواندن قسمت های گذشته سری به صفحه ویرگول من بزنید.خوشحال میشم نظرات شما عزیزان را بدونم

??❤️

مادر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید