مرضیه تمسکینی
مرضیه تمسکینی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

✍️?داستان کوتاه " تابستان بی خورشید"☀️?

بافروکش اعتراضات دانشجویان نسبت به نمرات میان ترمشان ، کلاس برقرار شد. استاد شروع به صحبت کرد وبعد گفتن چند صفحه جزوه از آن کتاب قطورش ، کلاس به پایان رسید. دوباره خیلی ها دور استاد را گرفتند و حالا نمونه سوالات پایان ترم را می خواستند. همهمه پایانی کلاس تا کنار اتاق اساتید ادامه داشت و درهمان لحظه استاد منوچهری با دیدن جمع دانشجویان کنار اتاقش ،میان خنده وشوخی روبه جمع کرد و گفت: بابا ول کنین این بابک مارو ... همتون می افتین...تا الان یادم نمیاد دانشجویی از زیر دست این استاد ما با نمره خوب فارغ التحصیل شده باشه... خخخ... مثل این که دارین فلسفه میخونیدا؟! با تمام شدن شوخی های استاد جمع ریسه ای رفت ، حتی خود بابک! در آن ساعت روز آخرین کلاسش را تمام و از دانشکده خارج شد. ماشین را به راه انداخت و گوشی اش را از جیب کتش بیرون کشید . پیامی نظرش را جلب کرد اما دقیقا نمیدانست که چه اتفاقی افتاده است. شاید دوباره...!

به ویلایشان رسید . اتومبیلش را گوشه پارک کرد اما ماشین زینت بانو را در جایگاهش ندید و تمام معادلاتش برهم خورد.پله هارا تند وتند بالا رفت و در خانه را گشود و....

این داستان ادامه دارد ...!

ادامه این داستان را در پارت بعدی مطالعه کنید✍️??


فارغ التحصیلنمونه سوالاتداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید