من از جامعهی شیک و مد روز بدم میاد و تو داری برای اون زندگی میکنی.
من همیشه ظروف سنتی میخرم و از گلیم برای اتاقم استفاده میکنم.
تو گیتار میزنی و عاشقانه میخونی،
من مرتبا پادکست گوش میدم و خونه مورد علاقم و تمیز میکنم.
تو بارون و دوست داری و دستات و باز میکنی و قهقه میزنی،
من اما همیشه دنبال پناهگاه میگردم،
من هنوز از بازارچه خرید میکنم و بین دست فروش ها میچرخم؛
و تو مرتبا مارک بودن لباساتو چک میکنی و برند به برند میخری.
میبینی؟
برای هر دوتامون نور از یک سمت دیگه میتابه؛
من با چیزهایی زندهام که تو از اون ها دوری کردی.
ما با هم میمریم، چون علت حیاتمون و از دست میدیم.
+ اگر من مارک لباس ها رو بکنم و سرامیک ها رو فرش کنم، اگر به بازارچه بریم و سبزی بخریم، میتونم حیات تو رو تضمین کنم؟
من همیشه یک چتر اضاف دارم.
- پس حیات تو چی میشه؟
+ من فقط دارم سعی میکنم حیات خودمو حفظ کنم.
نویسنده: فاطمه ساطوری