من عشق را میان بقچه ی خالی پیر زن همسایه دیدم چه چگونه تارش را به پودش بخیه زده بود ..
عشق در سفره ی خالی چه شکنجه ها میشد ..
ناگهان راه خانه ام را گم کردم و آواز عشق من عاشقم باش را زمزمه کنان پیمودم