یه جایی از مراسم اشتباه پیش رفت. بهجای اینکه شیطان تو رو تسخیر کنه، تو اون رو تسخیر کردی.
کل داستان از اونجایی شروع شد که تو انتقام میخواستی ولی نمیتونستی تنهایی با قدرتی که داری انجامش بدی. از کی؟ یا چجوری؟ هیچکس نمیدونست. موقع اجرای اون مراسم لعنتی نفهمیدی که کجای کار رو اشتباه رفتی ولی دیگه دیر بود حالا دیگه به جسم خودت تعلق نداشتی. چیزی از زندگی خودت به یاد نمیآوردی، گرما کل وجودت رو دربر گرفته بود و میسوزوند. و ذهنت رو خاطراتی پر کردن که مال خودت نبودن، درد عمیقی رو توی قلبت حس میکردی، افکار یکی دیگه دور سرت میچرخیدن. آره ...
تو با شیطان یکی شدی.
اون چیزی نبود که همه فکرش رو میکردن، یا چیزی که شیطان از خودش نشون میداد. خاطراتش برای تو گویای همه چیز بود، میتونستی بفهمی، حس کنی، درک کنی که اون چرا شیطانه. حالا میتونستی بفهمی چرا اینجوریه، دردش تو رو اذیت میکرد چون تو روحش رو لمس کردی. اون یا تنها بود، یا خودش رو تنها میکرد. اون بقیه رو اذیت میکرد تا کسی اون رو اذیت نکنه. ولی فقط همینها نبودن اون میلیونها سال زندگی کرده بود و خاطرات شیطان تو رو از پا در میآوردن، از تبعید شدنش گرفته تا تمام چیزهایی که بهش گذشته بود. حالت تهوع گرفته بودی، طوری که میتونستی خون کل بدنت رو بالا بیاری و باهاشون اون خاطرات هم بیرون ریخته شن ولی اونها بیشتر از اون چیزی بودن که بشه خارجشون کرد. کسی تا حالا غیر از تو اونها رو دیده بود؟ شنیده بود؟ یا همشون تو خود شیطان جمع شده بودن و رسوب کرده بودن؟
برای کسایی مثل تو و من غیرقابل توصیفه