سوار آسانسور که میشوم فضایی تاریک مرا در خود میبلعد. یک نفر دیگر هم در گوشهای از تاریکیِ آسانسور ایستاده است. لباسهای رنگی برّاقی به تن دارد. سکوتش توجه مرا جلب میکند. کمی میترسم. اما دلم قرص میشود، که خوف تنهایی در ارتفاع را با دختر جوان به مقصد میرسانم. آسانسور با صدای غژغژ ترسناکی حرکت میکند. چشمانم از وحشت گرد میشود. کشیدگی رگهای مغزم را حس میکنم. سرم گیج میرود و حالت تهوع میگیرم. آسانسور به سرعت جت رو به بالا حرکت میکند. نکند مقصد ما فضاست؟!! یا سوار موشک شدم و بیخبرم. همسفرم همانجا ایستاده و تکان نمیخورد. گاهی زیر چشمی نگاهم میکند. هنوز تهوع دارم. کجا میرویم؟؟!! چرا همه چیز اینقدر عجیب است؟ حتی کلید طبقات آسانسور روشن نیستند. عرق سردی تمام تنم را پوشانده است. نگاه پر از سؤالم به چشمهای خیرهٔ دختر گره خورد. به خودم جرأت میدهم. در حالیکه لکنت زبان گرفتهام، میپرسم:
« ب،ب ب،ببخشید شُ، شُ، شُ، شما خوبین؟!! م، م، م، من یکم،،، یکم که نه خیلی ترسیدم. این آسانسور خرابه؟؟؟» فقط نگاهم میکند. ناگهان مثل یک بادکنک به بالا میرود و به سقف میچسبد. فریاد میکشم. اما او چیزی نمیگوید.انگار اختیاری ندارد. نکند مرده است و این روحش است که مرا همراهی میکند. دوباره بالا را نگاه میکنم. چسبیده به سقف آینهای آسانسور. حالا دخترهای جوان زیادی از بالا نگاهم میکنند. تکههای رنگی، سقف را پوشاندهاند. جیغ و داد میکنم. آسانسور با شتاب بیشتری این بار به پایین میرود.
« خدای من! دارد سقوط میکند.» دخترها با چشمهای خونین به سمتم میآیند و دستهایشان را به سمتم دراز میکنند. صداهای عجیب و غریب فضای تاریک آسانسور را پر کرده است. گوشهای مینشینم. دستهایم را جلوی صورتم میگذارم. مثل بچه آهویی که دست گلهای از کفتارها گرفتار شده، تنهایم. ترسیدهام. از شکاف بین انگشتانم در میان تاریکی، رنگها را میبینم که نزدیکم میشوند. فریاد میکشم؛ « چی میخواید از جونم. برید. دور شید لعنتیااا، چی میخواید!!!؟؟؟ مامان!!! مامان !!!! »
« دخترم پاشوووو پاشوووو داری خواب میبینی. دختر قشنگم بیدارشوووو. چقد بگم شب غذای سنگین نخور!!!! پاشوووو نگار پاشوووو!!»
چشمهایم را که باز کردم، هنوز حس میکردم در حال سقوطم و بین ارواح سرگردان رنگی اسیرم.
آغوش مادرم آرامترین و آخرین ایستگاهی بود که به آن پناه بردم.
✍?زهراعلیزاده