زهرا علیزاده
زهرا علیزاده
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

«با سیزده "ت" از شهر "غرزنان" به دنیای واقعی برگردید.»

معرفی کتابِ
معرفی کتابِ


صبح تا شب، مستمر غر می زنیم

ما اصولاً بیشتر غر می زنیم

طبق تحقیقات، حتی توی خواب

یا به پهلو یا دمر غر می‌زنیم

صبح بعد از پاشدن از خواب هم

ابتدا یک مختصر غر می زنیم

توی منزل هم اگر ممکن نشد

می رویم این دور و بر غر می‌زنیم

ظاهرا خوب است، حالی می‌دهد

علتش این است، اگر غر می‌زنیم

هر کجا باشیم، در آپارتمان

یا که ویلا و کپر غر می‌زنیم

پشت رل در مرسدس بنزی قشنگ

یا که بر پالان خر غر می‌زنیم

گاه‌گاهی نم‌نمک یا زیر لب

گاه گاهی با تشر غر می‌زنیم

یا که خیلی بد ادا همراه با

پیچ و تابی در کمر غر می‌زنیم

گاه با کوبیدن یک لنگه کفش

یا دو دستی توی سر غر می‌زنیم

از کسی هر وقت دلخور می‌شویم

هفته‌ها کلی پکر غر می‌زنیم

وقت بیماری که محشر می‌شویم

بیشتر از سی نفر غر می‌زنیم

همسفرها بیشتر تک می‌پرند

بس‌که دائم در سفر غر می‌زنیم

بچه تا می‌گوید از بیرون برام

چیپس یا چیزی بخر غر می‌زنیم

توی شرکت از مدیر آزرده‌ایم

رو به این مشدی‌صفر غر می‌زنیم

یا که از دایی‌کیارش دل‌خوریم

هی به زندایی‌قمر غر می‌زنیم

وقت برگشتن به منزل از سرِ

کوچه یا از پشت در غر می‌زنیم

چانه و این فکمان اوراق شد

بس که هی بر همدگر غر می‌زنیم

ما کماکان نیمی از این عمر را

بی‌خودی یا بی‌ثمر غر می‌زنیم

شعر از: "مصطفی مشایخی"

حتماً با توجه به سن و شرایطی که دارید برایتان پیش آمده است، که در تنهایی با خودتان خلوت کرده‌اید، حرف زده‌اید، دردو‌دل کرده‌اید و یا بهتر بگویم، به خدا و زمین و زمان غر زده‌اید. «اگر دیرتر به مدرسه می‌رفتم و یک دل سیر می‌خوابیدم، چه می‌شد؟! اگر در هفته می‌توانستم چندین بار فست‌فود بخورم و پدر و مادرم مرا بازخواست نمی‌کردند، که "چرا غذای مضر می‌خوری؟ مریض می‌شوی، چاق می‌شوی، و... چه می‌شد؟ و یا ای‌کاش مجبور نبودم، این درس‌های سخت را بخوانم و فرمول‌های دیوانه‌کننده و به‌درد‌نخور فیزیک و شیمی را حفظ کنم. واقعاً چه اتفاقی می‌اُفتاد، اگر دنیا جور دیگری بود؟!» این قسمت‌هایی از غر زدن یک دانش‌آموز است، که سعی دارد از بار منفی‌ای که حس می‌کند شاید با بیان کلمات بتوان آن‌را کمی سبک‌تر کرد، از روی دلش بردارد. به همین نسبت همهٔ ما در هر موقعیت و جایگاه اجتماعی‌ای که هستیم، از بودن‌مان در آن مکان و زمان راضی نیستیم. و فکر می‌کنیم اگر، در کشور، شهر و یا شغلِ دیگری بودیم، صدالبته موفق‌تر و شاید خوشحال‌تر می‌شدیم.

اخیراً کتابی خوانده‌ام به نام "سیزده" به قلم توانای "علی میرصادقی" که در این کتاب همسفر دو دانش‌آموز دوره دبیرستان بوده‌ام. آن‌ها به‌خاطر غر زدن‌های بیش از اندازه‌شان در دنیای واقعی، وارد شهری می‌شوند به نام شهر غرزنان. و کارت طلایی و نقره‌ایِ غر زدن را دریافت می‌کنند. روی تابلوهای این شهر نوشته شده است، "غر بزنید تا خالی شوید." علی و حسین دو محصّل دبیرستانی هستند که هر کدام‌شان به نسبت غرهایی که زده‌اند وارد این سرزمین عجیب و غریب شده‌اند. ظاهراً در این شهر همه چیز وفق مراد است. مدرسه از ساعت نه‌ونیم شروع می‌شود تا دقیقاً شبیه چیزی باشد که بچه‌ها دوست دارند. کلاس‌ها بیشتر از سه نفر نیستند تا مبادا رقابت خاصی ایجاد شود تا، حسین و علی (غرزنانِ حرفه‌ایِ داستان) اذیت شوند و مجبور شوند غر بزنند. ساعت آموزش بیست‌وپنج دقیقه، و زنگ تفریح، چهل‌وپنج دقیقه است. آن‌جا خبری از حفظ فرمول‌های فیزیک و هندسه، و تمرین‌های ریاضی و جبر نیست. دانش‌آموزان دبیرستان باید جدولِ ضرب حفظ کنند! و علوم پایهٔ دوم و سوم دبستان به آن‌ها آموزش داده می‌شود! تا مبادا بچه‌ها مجبور شوند به ذهن‌شان فشار بیاورند. آن‌جا بهشت گمشدهٔ بچه‌های غرزن است. وقتی علی با تعجب از ناظم مدرسه درباره عجیب بودن شهر و مدرسه می‌پرسد، ناظم این‌گونه پاسخش را می‌دهد: «پسرم به تو تبریک می‌گویم تو به عنوان یک غر زن طلایی به شهر غر زنان آمده‌ای از اینکه اینجا هستی بسیار خوشحالیم.» علی هم‌چنان در بهت و حیرت نمی‌داند چه بگوید. که ناظم ادامه می‌دهد: «این‌جا فقط شبیه جایی هست که تو در آن‌جا بودی. در واقع شبیه هم نیست بلکه تو می‌خواهی شبیه آن‌جایی باشد که بودی. این‌جا آن‌قدر می‌توانید غر بزنید که از شادی بمیرید. این‌جا به شما هیچ گیری برای مدرسه آمدن یا نیامدن نمی‌دهند. هر وقت دوست داشته باشید می‌توانید به مدرسهٔ خودتان بیایید. شرایط به گونه‌ای تعریف شده است که شما آن‌ را دوست داشته باشید و لازم نباشد غر بزنید. اما با همهٔ این‌که تمام امکانات مثل درس نخواندن، تمیز نکردن اتاق در این شهر رویایی فراهم است اما شما باز هم می‌توانید غر بزنید و هیچ‌کس حق ندارد به غر شما غر بزند و متقابلاً شما هم نمی‌توانید به غر دیگران غز بزنید. این تنها محدودیت این‌جا است.»در این سرزمین، پدر و مادری نیست که به علی و حسین غر بزنند که، «چرا زود نمی‌خوابی؟ چرا دیر بیدار می‌شوی‌؟ چرا درس‌هایت را نمی‌خوانی؟ چرا این‌قدر فست‌فود می‌خوری؟ چرا اتاقت را مرتب نمی‌کنی؟ چرا با لباس‌های خیس از باشگاه به خانه برگشتی؟ و چرا... چرا... و چراهای دیگری، که در این شهر هیچ معنایی ندارند.» حسین در دنیای واقعی مادرش را از دست داده و به‌ خاطر غر زیادی که در فراق و جدایی از مادر زده است، به شهر غرزنان وارد شده و کارت نقره‌ای دریافت کرده است. در سرزمین غرزنان هر آنچه که در دنیای واقعی قانون نامیده می‌شود، نادیده گرفته شده و اشخاص می‌توانند با رد شدن از آن‌ها بدون دردسر به زندگی خود ادامه دهند. اما به نظر شما علی و حسین چقدر در این شهر و ادامه دادنِ زندگی به این شیوه، می‌توانند دوام بیاورند؟!

علی میرصادقی در جایی از کتابش می‌نویسد:

« آدم‌ها یا از خواب بیدار می‌شوند و از بچگی‌شان بیرون می‌آیند، یا درخواب غفلتشان می‌مانند و وقت طلایی‌شان را بالاخره یک جوری حرام می‌کنند. یکی با خواب، یکی با موبایل، یکی با غر ویکی هم با هر سه تای آن‌ها. »

« عالی جناب قصد دارید امروز مدرسه بمانید یا به شهر بروید و حال کنید؟ »

علی آنچه که می‌شنود را باور ندارد. این جمله‌ها را ناظم مدرسه به او می‌گوید؟! با خودش فکر می‌کند، «معلومه که می‌خوام به شهر عجیب غرزنان برم‌و ببینم چه خبره؟!» یاد موبایلش می‌اُفتد. برای همین از ناظم مدرسه پرسید:« اینجا می‌توان از موبایل استفاده کرد؟ »

ناظم جواب داد: « حتماً اما یادتان باشد با خط‌های اینجا نمی‌توانید خط‌های دنیای قبلی‌تان را بگیرید این ارتباط امکان‌‌ناپذیر است و خبر بهتر اینکه شما تا زمانی که بخواهید می‌توانید از شر پدر و مادرتان راحت باشید. ما تا زمانی که شما نخواهید آن‌ها را به اینجا نمی‌آوریم و شما می‌توانید از خانه‌تان به تنهایی استفاده کنید. »

من به عنوان خوانندهٔ این کتاب وقتی خودم را جای"علی" گذاشتم. احساس خوشبختی مطلق کردم. مگر می‌شود چرخ روزگار این‌قدر کامل بر وفق مرادت تغییر مسیر دهد؟!

پیشنهاد می‌دهم اگر حس کنجکاوی‌تان دربارهٔ سرنوشت این "دو پسر نوجوان غرغرو" در شهر غرزنان که بعد از مدتی وارد شهر ممنوعه هم می‌شوند، برانگیخته شده است. حتماً این کتاب را بخوانید.

این دو نوجوان در ادامهٔ سفر، با پیری آشنا می‌شوند که برگشت‌شان به دنیای واقعی و نجات از سرزمین ممنوعه را منوط بر یادگیریِ سیزده "ت‌‌" و به کارگیری آن‌ها در زندگی می‌داند.

دوازده کلمه که با حرف "ت" شروع می‌شوند و دنیایی از درس در شرح این کلمات نهفته است.

« تشخیص و پذیرش، تسلط، تخیل، تصمیم‌گیری، ترتیب، تلاش، تشکر، تغییر، تفکر مثبت، تعلق نداشتن، تاب‌ آوردن، تکامل» و سیزدهمین "ت" که پیدا کردنش بر عهدهٔ علی و حسین و خوانندهٔ کتاب است.

آیا ما بعد از خواندن این کتاب و سفر به این شهر، می‌توانیم شیوهٔ درست زندگی کردن را بیاموزیم؟ و با قدرت و اعتماد به نفس مضاعف به دنیای واقعی برگردیم؟ «من در مرحلهٔ تمرین و تلاش هستم. چون سیزدهمین "ت" زندگیم را پیدا کرده‌ام.»

در جایی از کتاب یکی از شاگردان به نام "مانون" از پیر می‌پرسد:« یعنی کسانی که این کلمات و آموزه‌های شما را بلد نیستند، در دنیای واقعی زندگی نمی‌کنند؟ »

پیر پاسخ می‌دهد:« آن‌ها فکر می‌کنند که در دنیای واقعی، مشغول زندگی کردن هستند. نفس کشیدن و راه رفتن به معنی زندگی کردن نیست، زنده بودن یعنی مؤثر بودن، تغییر کردن. با این شرایط آیا اکثر کسانی که در دنیای واقعی زنده هستند، زندگی می‌کنند؟»

شما چقدر به نحس بودن عدد "سیزده" باور دارید؟!

هیچ‌کس به اندازهٔ پیر رمان "سیزده" نتوانسته بود من را در مورد دوست داشتنی بودن عدد سیزده قانع کند.

او می‌گوید:« اعداد، کوچه‌ها، خانه‌ها نمی‌توانند به خودی خود، نشانی از توفیق و خوش‌بختی داشته باشند. این ما هستیم که آن‌ها را رنگ می‌کنیم و به شکلی که دوست داریم، درمی‌آوریم. اما اگر با تعقل از بین اعداد بخواهیم، عدد خوبی را انتخاب کنیم که نشان‌دهندهٔ یک شروع دوباره باشد و پر باشد از يک انرژی آغاز و دگرگونی، فقط و فقط عدد سیزده خواهد بود. تعداد ماه‌های هر سال دوازده ماه است که ماه سیزدهم یعنی شروع دوبارهٔ سال، تمام چیزهایی که می‌خریم دوازده‌تایی است(یک‌جین) پس سیزدهمین، آغازگر، بسته و دورهٔ جدید است. از آنجا که دوازده عددی بود که به دو، سه، چهار و شش بخش‌پذیر بود وعدد کاملی به شمار می‌آید و درست بعد از آن، عدد سیزده به هیچ‌‌کدام از آن اعداد بخش‌پذیر نیست، نحس شده است. تا کجا می‌خواهیم حماقتمان را ادامه دهیم و طبقهٔ سیزده ساختمان را به چهارده تبدیل کنیم؟دنیا را سرکار گذاشته‌ایم یا خودمان را؟ به انسانی که ردیف سیزدهم صندلی هواپیمایش را به چهارده تبدیل می‌کند، می‌توان کمکی کرد؟ مگر نه اینکه اگر از ردیف اول بشمارد، آن ردیف، سیزدهم می‌شود؟ از عدد سیزده فرار می‌کنیم یا از ذهنیت خودمان؟ سیزده حقیقت دارد و ترس ما از سیزده‌ حقیقی نیست، کدام را کنار بگذاریم، بهتر است؟

انسان عاقل و شجاع، به غیر از اینکه عدد سیزده را می‌پذیرد، او را دوست هم دارد؛ چون معنی دیگری است برای نقطه گذاشتن ته متنی از گذشته و شروع دوبارهٔ از ماه سیزدهم. سیزده، یعنی فرخنده و تحول که وقتی به شمارش حروف ابجد(۳۵) می‌پردازیم، به معنی احد و به معنی خداست. (الف:۱ ح:۸ د:۴)

سیزده را دوست داشتن یعنی دوست داشتن همهٔ چیزهایی که خدا آفریده است. یعنی خدا و یگانه بودن او را دوست داشتن، یعنی دنیا را همانگونه که هست، دوست داشتن. سیزده یعنی اشتباهات سال و دورهٔ قبل را فراموش کردن و دوباره شروع کردن. به عبارتی سیزده یعنی:

«نقطه، سر خط…»

✍️زهرا علیزاده

مقاله نویسیجستار نویسیداستان کوتاهنویسندگی خلاقعشق نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید