صابر عزیزم، سلام
از به خواب رفتنت دو روز گذشته، اما برای من دو قرن است که نیستی. میدانم برمیگردی. در این دو روز نتوانستم برایت بنویسم. چون نبودنت را باور نکرده بودم. حالا هم خیال نکن باورش کردم. فقط میخواهم تا زمانیکه چشمهایت را باز کنی، هر روز از خودم و پرستوی زیبایمان برایت بگویم. تا بعد از برگشتت به خانه بیشتر قدردان هم باشیم. دخترمان برایت بیتابی میکند. گفتهام بابا به سفر رفته و بهزودی برمیگردد. نگران نباش! امروز پلیس میگفت:« دوربینها را چک کردهاند و به سرنخهایی رسیدهاند.» دو روز پیش را یادت هست؟ شب قبل از حادثه دوباره دعوایمان شد. چشمهای گریان و حال پریشان پرستوی چهار سالهمان را یادت میآید؟ از صدای فریادهای من و تو بیدار شد. موهای فر و خرماییاش روی شانههای ظریفش افشان شده بود. توی چارچوب در ایستاده بود. آرام گریه میکرد. گفت: « مامان بیا پیشم بخواب. من میترسم. » تو رفتی و بغلش کردی و گفتی: « چیزی نیست دخترم. خواب بد دیدی.» تو او را میان دستهایت پناه دادی. آرامش کردی و دلسوزانه برایش لالایی خواندی تا بخوابد. میدانی امروز پرستو چه میگفت؟ وقتی چشمهای باد کردهام را دید، محکم بغلم کرد. و گفت:
«میدونم مامان تو هم مثل من دلت برای بابایی تنگ شده. برای همین گریه کردی.» با دستهای کوچکش اشکهای روی گونههایم را پاک میکرد. و میگفت:
« مامان گریه نکن. بابایی میاد. دیشب توی خواب بهم گفت دختر خوشگلم ده تا بخوابی میام.» میبینی صابرجان! دخترت چه خانمی شده! انگار چندین سال است که رفتهای. حالا کنارم خوابیده. تو هم خوابیدی. من بیدارم. پریشانم. انگار توی دلم رخت میشورند. صابر جان! به اندازهٔ معنای نامت از خدا صبر خواستهام. مدام از خودم میپرسم، حتماً باید از هم دور میشدیم تا نگرانت شوم؟ تا دلتنگت شوم؟ تو را به خدا برگرد! میدانم نامههایم را یک روز که آمدی و خوب شدی، توی گوشیات میبینی. میخوانی. حتماً جوابم را بده. من و تو خیلی وقت است، با هم حرف نزدهایم. دردودل نکردهایم. هر دویمان خسته بودیم. تو خستهٔ کار و من خستهٔ تنهایی. دلم نمیخواست استراحت کردنت هم مثل اضافهکاریهایت، اجباری باشد، اما شد. چه میشود کرد. کمی که خستگیات درآمد، برگرد. اشکهایم گواهِ دوستداشتنت هست. قبول دارم دیر گفتم، دوستت دارم. همیشه دوست داشتمت. بیا قول بدهیم، به خانه که آمدی، از عشق بیشتر بگوییم. من و پرستو منتظرت هستیم. تو دلواپس نباش. حواسم به فرشتهٔ کوچکمان هست.
دوستت دارم.
شبت بهخیر. همراه همیشگیام.
سهشنبه: ۹۸/۸/۲۳
صابر مهربانم، سلام
امروز صبح زود با صدای موبایلم بیدار شدم. خدا خدا میکردم، خبرهای خوش بشنوم. یادم نرفته که فردا تولدت است. دوست دارم حالت خوب شود. لااقل به هوش بیایی و امسال تو به من و دخترت کادو بدهی. چه هدیهای بهتر از خبر برگشتت. سلامتیات. با عجله جواب دادم. برادرت بود. گفت: « سمیه زود بیا کلانتری. راننده رو پیدا کردن.» بعد از سپردن پرستو به مادر، خودم را به کلانتری رساندم. توی راه تمام این شش سال که همسرم بودی، مثل یک فیلم از جلوی چشمانم گذشت. همسفر شدنمان در تور یکروزهٔ کوهنوردی، خراب شدن اتوبوس و چای کنار جاده. یادت میآید اولین نگاهمان را که بهم گره خورد؟ نیلوفر(دوستم) برای خودش شیطان بلایی بود. همهاش به من اشاره میکرد، و تو را نشانم میداد. میزد به پهلویم. توی گوشم میگفت:
« وای سمیه فکر کنم گیر کردی تو گلوی آقا مهندس. خودتو جموجور کن دختررر. لپاشو ببین چه گُل انداخته. » منم مثلاً برایم مهم نبود. آرام میگفتم: «خیالات ورت نداره نيلو. حالا حالاها ور دل مامان بابامم.» آه! یادش بهخیر. چه روز به یاد ماندنیای بود! حالا هم که به لحظههایش فکر میکنم، عطر خوشی روحم را نوازش میدهد. یک هفتهٔ بعد، از طریق دوست مشترکمان (آقای وفایی) قرار خواستگاری را گذاشتیم. دل توی دلمان نبود. همه چیز خوب بود. عاشق بودیم و پر از هیجان. بعد از یک سال دوران عقد، ازدواج کردیم. یادت بیاور اولین خانهٔ دلدادگیهایمان را. خیلی بزرگ نبود، اما سقفش برای خودمان بود. دلمان به داشتنش قُرص بود. هر چقدر فکر میکنم یادم نمیآید، چه شد به یکباره قصد فروشش را کردی؟ گفتی:
« سمیه جان ! بذار ماشین و خونه رو بفروشم بزنم به یهکاری. شک نکن وضعمون از این رو به اون رو میشه. تو یهمدت تحمل کنی بهت قول میدم ببرمت تو قصر. لیاقتت این خونهٔ کوچیک نیست.»
گفتم: « صابر! من ازت قصر و ویلا نمیخوام. خونهمونو دوست دارم. کارتَم که خوبه و حقوقتَم خداروشکر، کم نیست. تو رو خدا هوایی نشو! » ولی تو پایت را کرده بودی تو یک کفش و حرف، حرف خودت بود. شدیم مستأجر که تو کولاک کنی. آه صابر! فروش خانه و ماشین همانا و شروع مصیبتها همانا. رفقای نامردی که پولت رو بردند و خوردند. یک پارچ آب هم رویش. رفتند و برنگشتند. باز هم شروع کردیم. قول دادیم از نو بسازیم. رسیدیم به اینجا که هستیم. حالا بگذریم از گذشتهها. میدانی؟ تو تمام تلاشت را برای حفظ زندگیمان کردی. من، اما خسته و تنها شدم. رها شدم. برای همین به تو غُر میزدم. خب دلم تو را میخواست. کَمَت میآوردم. صابر! تو برگرد. قول میدهم به جان پرستویمان دیگر سرت غُر نزنم. میدانم تمام جانت را برای ما گذاشتی. دورِ سر زخمیات بگردم. جان سمیه برگرد. بغض و اشکهایم. فدای سرت، ولی قول بده روزی که گوشیات را روشن کردی، دردودلها و نامههایم را خواندی، گریه نکنی. آخر تو که کنارمان باشی، فقط باید بخندیم. کار گریه تمام است. قووول؟! بگذار از بقیهاش بگویم. رانندهای که به تو زده بود، پسر جوانی بود، که به خاطر سرعت بالای ماشین نتوانسته بود آن را کنترل کند. حسابی ترسیده بود. گریه میکرد و معذرت میخواست. از حال بدم نگویم برایت. برادرت، منصور هم حسابی عصبانی بود. ولش میکردند، پسر را میکشت . تشکیل پرونده دادیم و مدارکش را گرفتند و ماشینش هم توقیف شد. صابرم! میدانی؟ من فقط کنار تو آرام میگرفتم. زود خودم را کنار تختت رساندم. چنان خواب بودی که انگار هیچوقت بیدار نبودهای. دستت را گرفتم. فشردم. روی صورتم گذاشتم. به خیال این که گرمیِ اشکهایم کمی احساست را قلقلک دهد. ولی هیچ. تو در رؤیا و من در برزخ. صابر جان! پرستو آخرین عروسکی که برایش خریدهای را بغل کرده و خوابیده. امشب قبل از اینکه بخوابد، گوشی تو را آورده بود. گفت: « مامان، روشنش کن. آخه هر وقت زنگ میخورد، من جواب میدادم که بابایی خوابه. زود بیدار میشه. میگم خودش زنگ بزنه. الانم میخوام به هر کی زنگ زد، بگم بابام رفته مسافرت گوشیشو جا گذاشته. زود برمیگرده.» دلم کباب شد برایش. انگار دخترکم یک چیزهایی فهمیده. صبحی که غروبش این اتفاق افتاد، دیدم گوشی را جا گذاشته بودی، ولی غرورم اجازه نداد به شرکت زنگ بزنم. چقدر پشیمانم از آن قهر و کینهٔ بیجا. ایکاش زنگ میزدمو صدایت را میشنیدم. چه میدانستم شب به خانه… خب آقاصابر! خوب زهر چشمی از من گرفتی. بَسّم است. به اندازهٔ کافی دلتنگ و بیقرارت شدم. لطفاً روز تولدت دلم را آرام کن.
صابرم! دورت بگردم. منتظرم بیدار شوی و جشنمان را کامل کنیم.
ستارهها را بدرقهٔ راهت میکنم. شبت بهخیر یگانه تکیهگاه من.
چهارشنبه، ۹۸/۸/۲۴
صابرم. سفرکردهام، سلام
با چشم گریان مینویسم برایت.
امروز هفت روز است که آرامتر از قبل به خواب رفتهای. میدانم نامههایم را هرگز نخواهی خواند. تو بگو من و پرستوی کوچکمان با درد فراقت چه کنیم؟ اجل مهلت نداد. یک دل سیر با هم حرف بزنیم. همدیگر را نگاه کنیم. تو باور داشتی تا این حد نزدیکیِ مرگ را؟ با اینکه خیلی دلم برایت تنگ میشود، اما دلم خوش است. میدانی به چه چیز؟ به صدای قلبت. همینکه میدانم در گوشهای از این دنیا قلب مهربانت در سینهٔ پدری دیگر میتپد، دلشادم. صابر جانم! خوشا به حالت! که با پایان جشن تولدت، به چند انسان دیگر جان دوباره بخشیدی. خوشا به حال دخترم. قهرمانی مانند تو پدرش بود. گاهی به خوابم بیا! تا بدانم بهیادم هستی. از آسمان مواظبمان باش. سلام مرا به خدا برسان.
خدانگهدارت، عزیزتر از وجودم.
دوستت دارم.
۹۸/۹/۱
✍️#زهرا علیزاده