ویرگول
ورودثبت نام
زهرا علیزاده
زهرا علیزاده
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

« سنگ‌های داغ »

قلادهٔ سگ را باز کرد. سگ مثل گلولهٔ آتش به طرف مرد حمله کرد. بابک دیوانه‌وار فریاد می‌کشید: « بدو تندتر. تندتر. بگیرش! یالا تیکه‌پاره‌ش کن! » سفیدیِ چشمانش از نفرت، به رنگ خون بود. انعکاسِ خنده‌های شیطانی‌اش در خرابه پیچیده بود. سگ با وحشی‌گری هرچه تمام‌تر، روی مرد پرید. زمین افتاد. ناله‌هایش پر از التماس بود. از زیر کیسهٔ روی سرش، قامت نامردِ رفیق چند ساله‌اش را دید. درد تمام عصب‌های مغزش را می‌سوزاند. سگ، روح و جسم مرد را لای دندان‌هایش به بازی گرفته بود. جلوتر آمد. در میان جدال تن به تنِ آن دو، لگدی به شکم مرد زد. لب‌هایش می‌لرزید. دوباره زد. محکم‌تر. فریاد کشید: « گفته بودم، می‌کشمت. گفته بودم، به دست‌و‌پای من نپیچ. لعنتی گفتم یا نگفتم؟ » منتظر جواب نشد. بابک کوه نفرتش را بر جانِ بی‌رمق صادق خُرد می‌کرد. سگ هم می‌دریدش. میان سوز زخم و خون، خودش را می‌دید، که در برابر بابک ایستاده بود. نخواسته بود، با او بماند. روزهای آخر دوستی‌شان به تلخیِ زهر، از ذهنش گذشت.شب گذشته، تولد بابک بود‌. قرار گذاشته بودند، بعد از تمام شدنِ جشن، هر کس راه خودش را برود. رفاقتشان برمی‌گشت به دوران راهنمایی. وقتی کامیون باربری پیچید توی کوچه‌ای که صادق و دوستانش فوتبال بازی می‌کردند. از آن روز شدند همسایه. خانه‌شان روبروی هم بود. بابک تنها پسر خانواده بود. خودخواه و مغرور. موهای خرمایی روشن داشت. چشمان درشت و عسلی. لاغراندام بود و استخوانی. در مقابل، صادق فرزند سوم بود. و دو خواهر بزرگتر و یک برادر کوچک‌تر داشت. چشم‌ و ابروی مشکی داشت و خیلی بلند قد نبود. کمی هم پُرتر از همکلاسی‌هایش بود. وقتی برای اولین بار در صف نانواییِ محل همدیگر را دیدند، و دست‌هایشان را به گرمیِ سنگ‌های توی تنور فشردند، هیچ‌کس باور نمی‌کرد، روزی دوستی‌شان، قندیل‌های زمستانی را روسفید کند. و شیطان را در خرابه‌های اطرافِ شهر، به زانو درآورد.
+ « سلام من صادقم »
‌- « سلام منم بابکم »
+ « چند روز پیش تو کوچه‌مون دیدمت وقتی اثاث آوردید. می‌خواستم بیام کمکت کنم خجالت کشیدم، راستش،،،اوووم،، ،کلا یکم خجالتیم. راستی چی شد اومدین اینجا؟» بابک لبخندی زد و گفت:
« منم اون‌ روز دیدمت دنبال توپ می‌دویدی. خودمون عجب گلی هم زدی.» کمی مکث کرد و ادامه داد: «خب اینجا به محل کار بابام نزدیکتر بود. من دوم راهنماییم. تو چندمی؟»
– «اِ، منم دومم مثل خودت. »
کمی خنده قاطیِ حرف‌هایش کرد و ادامه داد:
«حالا دَرسِت چطوره؟ شاگرد اولی یا نه؟! »
« هی بدک نیستم ولی خیلی خوبم نیستم. راستش خیلی اهل درس مرس نیستم.»
گازی به نان سنگکِ در دستش زد و گفت:
« به‌خاطر  مامان بابام می‌خونم. از درس و مدرسه فراریم. »
تا برسند خانه، نیمی از نان سنگکِ‌شان را خورده بودند. از روزی‌ که دوستی‌شان شروع شد، دیگر هیچ‌کس آن دو را بدون هم ندید. بعضی روزها دعوایشان می‌شد. ولی به شب نرسیده، چندین بار در خانه‌هایشان به روی هم باز و بسته می‌شد. در نهایت با کوتاه آمدن صادق و خوردن یک بستنی، دوستی‌شان شیرین‌تر می‌شد.
دوران دبیرستان که تمام شد، آن‌قدر به‌هم وابسته شده بودند، که تصمیم گرفتند یا با هم وارد یک دانشگاه شوند، یا کلاً قید درس و مدرک را بزنند…

سگ بی‌امان، در حال دریدن گوشت و پوستش بود. صادق غرق در درد و خون، التماس می‌کرد. دیگر رمق نداشت. با صدایی که گویی از دورترین نقطهٔ شروع دوستی‌شان در می‌آمد، گفت: « بابک منو نکش! آخه نامرد من بهترین رفیقتم. چت شده لعنتی؟ » با صدای گرفته‌ای که بوی زجر و خون می‌داد، ادامه داد: « من نمی‌خواستم لوت بدم. باور کن. فقط می‌خواستم بترسونمت. من‌و ببین! من صادقم‌ رفیق چند سالت نامرررد! »

بابک دستی به سر سگش کشید. گفت: « برو عقب. بشین.»
سگ با غرغرهای وحشیانه از صادق دور شد.
بابک روبرویش نشست. چوبی که در دست داشت، را زیر چانهٔ دوستش گذاشت و سرش را کمی بالا آورد. صورتش را نزدیک سر صادق کرد. دنیایی از نفرتِ شیطانی‌اش را توی چشم‌های مظلومش ریخت و گفت:

« نگفته بودم با من درنیفت!! گفته بودم یا من یا مرگ! »

سال سوم دانشگاه که بودند، صادق متوجه تغییر رفتارهای بابک می‌شود. لباس پوشیدنش، مدل موهایش، خالکوبی‌های عجیب‌وغریب روی دست‌هایش، حتی نحوهٔ حرف زدن و نگاه‌هایش خبر از اتفاقی شوم  می‌داد. بابک را با آدم‌های جدیدی می‌دید که رفتار و پوشش عادی نداشتند. چند بار دربارهٔ تغییرات ظاهری و رفتاری از بابک پرسیده بود، اما هر دفعه به بهانه‌ای از جواب دادن طفره رفته بود. یک روز که از دانشگاه برمی‌گشتند، تصمیم گرفت با صادق حرف بزند.
پُکی به سیگار زد و دودش را از پنجره ماشین بیرون داد.
+ « ببین صادق تو بهترین رفیق منی، از همه چیز من خبر داری. راستش یه چیزایی شده که،،،اووووم،،، می‌خوام، بهت بگم.»

صادق نگاه کنجکاوانه‌ای به رفیقش کرد و گفت: « کم سیگار بکش! چت شده تو کلا خیلی عجیب شدی. خودم متوجه تغییر رفتارت شده بودم. چندبارم پرسیدم جواب ندادی‌. خب حالا بگو ببینم چه مرگته! »

سیگار روشن را از پنجرهٔ ماشین بیرون انداخت. در آینهٔ ماشین نگاهی به چهره‌اش کرد. انگشتانش را لای موهایش تابی داد. ماشین را کنار زد و رو به صادق گفت: « دیگه نمی‌خوام بیام دانشگاه. درس به چه درد می‌خوره تا الانم خودم‌و علاف کردم. »
-« خب مبارکمون باشه. بازی جدیدته بابک! جواب مامان بابات‌و چی می‌دی؟ چرا مثل آدم نمی‌تونی زندگی کنی؟»
+ « هه! آدم؟؟ از این به بعد مثل آدم زندگی کردن‌و نشونشون می‌دم!»

-« من‌که نمی‌فهمم از چی حرف می‌زنی؟ ولی قبلنم بهت گفتم. بازم می‌گم » کمی صورتش را به بابک نزدیک‌تر کرد و با لحن قاطعانه‌ای ادامه داد: « رفته باشی تو کار خلاف من نیستم. دور من‌و باید تا آخر عمرت خط بکشی!»
بابک خیره به خیابان، مطمئن‌تر از همیشه گفت: « من چند ماهِ که …»
صادق فریاد کشید: « خدای من! تو چکار کردی بابک؟ وااای باورم نمی‌شه. باید حدس می‌زدم. تو خیلی عوض شدی. ببین پسررر تا دیرتر از این نشده به خودت بیا! می‌فهمی؟ به خودت بیا! اگر نه… برای همیشه خدافظ رفیق. گفته بودم که خلاف کنی نیستم.» منتظر جواب نشد. فریادهای صادق و بعد از آن، صدای کوبیده شدن در ماشین هم قلب بابک را تکان نداد.

دست‌های خونیِ رفیق قدیمی‌اش را گرفته بود. روی زمین می‌کشیدش. در میانهٔ خرابه رهایش کرد‌. سگ منتظر بود با کوچکترین اشارهٔ شیطان‌پرست نامرد دوباره به جان بی‌رمق مرد بیفتد.
بالای سرش ایستاد. عربده کشید:
+« دو دقیقه وقت داری بگی چرا می‌خواستی من‌و لو بدی. همون دیشب که تو تولد بی‌هوشت کردم، می‌تونستم بی‌صدا بکشمت؛ نکشتمت. چون خواستم یه فرصت دیگه بهت بدم که حرف بزنی و بگی برای چی داشتی می‌رفتی پیش پلیس؟؟»
سوز هوا مه می‌شد و موقع خارج شدن از دهانشان در فضای سرد خرابه گم می‌شد. جز سکوت چیزی شنیده نمی‌شد. تنها صدای ریزش خاک‌ریزه‌هایی بود، که سگ بابک بازیشان می‌داد. پرتوهای نور خورشید از شکاف‌های ویرانه به داخل می‌تابید. شاید گرمای آفتاب،  آخرین امید رهایی از روح شیطان در دل صادق را زنده می‌کرد.
با لگد محکمی که به کمرش خورد، اشعه‌های روشنایی از جلوی چشمانش محو شدند. آنچه می‌دید، تاریکی مطلق بود. مقابلش نارفیقی بود، که حالا رفیق اهریمن شده و وارد فرقهٔ شیطان‌پرستی شده بود. و هرچه به او اصرار کرده بود حاضر نشده بود مانند دوستان دیگرش به گروه او بپیوندد. مجازاتش شده بود، زجر و شکنجه و خون…
آخرین نگاهش به شراره‌های آتشینِ چشم‌های بابک گره خورد. صدایش می‌لرزید. جای دندان‌های سگ هار روی گوشت تنش، تا مغز استخوانش را می‌سوزاند. با صدای گرفته‌ای گفت:
« بابک! من واقعاً نمی‌خواستم لوت بدم. بین بچه‌ها این‌و گفتم، شاید تو بترسی و به خودت بیای. من هر کاری کردم از این راهی که توش افتادی برتگردونم، اما تو…»

+« دیگه دیر شده باید با من می‌موندی، خدای من، شیطان بزرگ امر کرده تو رو بسوزونم شاید بخشیده بشی!…»
بوی تند بنزین روزنه‌های امید را در خرابه‌ای، دور از شهر کور کرده بود. مرد، جان نیمه‌جانش را روی زمین می‌کشید. دیگر عوعوی گوشخراش سگ آزارش نمی‌داد. فقط می‌خواست زنده بماند. التماس می‌کرد و سینه‌خیز، خودش را به طرف نوری که از ورودیِ خرابه می‌تابید، می‌کشید.

+« به جهنم من خوش آمدی! به آتش من سلام کن! به شیطان سلام کن! »
فندک را مقابل چشمان صادق روشن کرد‌‌ و به جانش انداخت…
آن طرف‌تر از جانِ شعله‌ور صادق، دو پسربچه کنار هم ایستاده‌اند. نان‌های سنگک در تنور، خشخاشی می‌شوند. گاز می‌زنند و می‌خندند. قهقهه‌‌هاشان گوش فلک را کر کرده است.

خورشید پرتوهایش را جمع کرده بود. جسم سوخته و دریدهٔ صادق همدم خرابهٔ تاریک بود.

صدای زنگولهٔ گوسفندانی در اطراف قتلگاه صادق، شنیده می‌شد. سگ نگهبان واق‌واق‌کنان از خرابه خارج شد‌. و توجه چوپان گلّه را به آن‌جا جلب می‌کرد. چوپان باعجله خودش را به ویرانه رساند. از ترس درجا میخکوب شد. تنی سوخته و روحی گمگشته را دید که نمی‌دانست چند روز است که در آن‌جا رها شده است.

وقت گرگ و میش بود. مردی را کشان کشان از سلول انفرادی بیرون آوردند. آخرین نفس‌هایش زندگی را صدا می‌زد. « به من رحم کنین. به من فرصت بدین…» اما هیچ ردی از زندگی نه در پشت‌سر می‌بیند و نه در مقابلش. حتی دمپایی‌هایش هم او را همراهی نکردند. پاهایش را به زور روی پله‌ها گذاشت. آخرین حرف‌هایش به صادق در سرش می‌پیچد؛ « به جهنم من خوش آمدی! به آتش من سلام کن! به شیطان سلام کن! »

بابک در هاله‌ای از جنس طناب، پدرومادری را می‌دید که در آن چند ماه، به اندازهٔ یک عمر کمرشان خم شده بود. موی سرشان همچون برفِ نشسته بر زمین، سفید بود. آنچه آخرین لحظات می‌شنید صدای مویه‌های مادر بود و نفرین‌های پدر.

در غروب یخبندان زمستانی سرد، روح شیطانیِ مردی فریب‌خورده را دار زدند.

✍?زهراعلیزاده

داستان کوتاهنویسنده خلاقنویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید