ویرگول
ورودثبت نام
زهرا علیزاده
زهرا علیزاده
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

« عشق سیاه »

اواسط ماهِ اکتبر بود. ابرهای سیاه و پراکنده، پهنای آسمانِ شهرِ لندن را پوشانده بودند. دختر جوانِ بیست‌و‌سه ساله‌ای با بارانیِ قرمز، چکمه‌های مشکی‌ای که تا زانوهایش بود و چتری در دست، جلوی کافی شاپِ ریلکس( آرام) ایستاده بود. نگاهش را از خیابان روبروی کافی‌شاپ برنمی‌داشت. نفسش را که بیرون می‌داد، بخارِ دهانش مه می‌شد و مثل رویاهای دورش در هوا محو می‌شدند. هر چند دقیقه یک بار رعد و برقِ خشنی دلِ نازکِ کاترین را به لرزه می‌انداخت. کاترین مثل پرنده‌ای که به تازگی از جفت، جدایش کرده باشند دلتنگ بود و بی‌قرار. دوهفته‌ای می‌شد که هَری را ندیده بود. فقط توانسته بود دو بار تلفنی صدایش را بشنود. هری در آخرین تماس از کاترین خواسته بود، تنها و بدونِ این‌که کسی از قرارشان باخبر شود، در کافی‌شاپ دیداری داشته باشند. همان کافه‌ای که برای اولین بار نگاهشان به‌هم گره خورده بود. پاتوقِ عاشقیِ‌شان بود. حدودِ دو سال از آشنایی‌شان می‌گذشت. دل توی دلش نبود. با خودش گفت: “حتما هری می‌خواد سوپرایزم کنه و با یک حرکت عجیب و غریب ازم خواستگاری کنه. خب بهتره بهش فکر نکنم و حسابی غافلگیر بشم.” برای آخرین بار به خیابانی که همیشه هری از آن جا می‌آمد نگاه کرد. آدمهای زیادی بودند. ولی هری نبود. به سمت کافه برگشت. قلبش هُرّی ریخت. هری پشتش ایستاده بود. خیره در چشم‌هایش. کاترین با دستپاچگی گفت: “وای هری ترسیدم. تو از کدوم طرف اومدی؟” هری نگاه عاشقانه‌اش را توی چشم‌های عسلی کاترین ریخت و گفت: “از طرفِ قلبم”. کاترین لبخندی زد. گفت: “سردمه بریم تو؟” کافه مثل تمام لحظه‌های تنهاییِ کاترین و هری، غرقِ در سکوت بود. کمی تاریک، اما مثل همیشه رمانتیک. موسیقیِ آرام و کلاسیکی که خاطرات کاترین و هری را زنده می‌کرد، فضای کافه را عاشقانه‌ترکرده بود. نورهای رنگارنگ، که طیفِ زیبایشان کافی‌شاپ را آمادهٔ یک دیدارِ باشکوه کرده بود. چند زن و مردِ دیگر با کمی فاصله از هم روی صندلی‌های نسکافه‌ای کافه نشسته بودند. هری و کاترین روبروی هم نشستند. دست‌های هم را طوری گرفته بودند، انگار اولین دیدارشان بود. هری گفت: “خیلی منتظرم موندی؟” کاترین جواب داد: “مهم نیست عزیزم. قهوه رو سفارش بده که دلم لک زده برای خوردن یه نوشیدنیِ دو نفره”. چند دقیقه بعد پیشخدمت کنارِ میزِ هری و کاترین آمد. گفت:
” به‌به رومئو وژولیت. چند وقتی نبودید آقای جانسون.” هری نگاهی به پیشخدمت کرد و گفت: ” جَک، چطوری پسر؟ دو تا قهوهٔ اسپرسو بیار. مثل همیشه.” کاترین احساس می‌کرد، هری آن هریِ همیشگی نیست. ساکت بود و کمی دستپاچه. انگار چیزی از او پنهان می‌کرد. همانطور که فنجان قهوه را به دهانش نزدیک می‌کرد پرسید:” هری چیزی شده؟” هری جوابی نداد. چشم از کاترین برنمی‌داشت. کاترین با تعجب پرسید:” نمی‌خوای بگی برای چی این‌طور مرموزانه با من قرار گذاشتی؟” هری فنجان قهوه را سرکشید. نگاه عمیقی به کاترین انداخت. روبرویش دختری را می‌دید باموهای لَختِ طلایی، چشمانی زیباوروشن، بینی و دهانی کوچک. همه این‌ها ترکیبی بودند که هری دیوانه‌وار دوستش داشت. دستش را روی صورت کاترین گذاشت و گفت: کاترین! “تو رو که می‌بینم اکسیژن خونم بیشتر میشه”. خیلی دلم برات تنگ شده بود. کاترین لبخندی زد. دستش را روی دست هری گذاشت و گفت: “هری وقتی روبروت می شینم و زُل می‌زنم توی چشمات انگار دنیا می‌ایسته. فقط من هستم و تو می دونی چقدر دوسِت دارم؟” هری دستِ کاترین را به سمت لبهایش برد و بوسید. یک ندای درونی به کاترین می گفت: امروز هری مثل همیشه نیست. هری که دستِ کاترین را به صورتش چسبانده بود. گفت: “کاترین، سرگردان و خسته‌َم. انگار از دوطرف منگنه شدم”. کاترین که واقعاً از رفتارِ هری مات و مبهوت بود، گفت: “هری تو چته؟ چرا واضح‌تر حرف نمیزنی؟ داری نگرانم می‌کنی”. هری جواب داد: “یه قهوه دیگه می‌خوری؟” کاترین سرش را تکان داد و گفت: “منتظرم علت قرارِ امروزمون‌و بشنوم. صادقانه باهام حرف بزن”. هری گفت: ” کاترین خودت می‌دونی که خیلی دوسِت دارم. ولی باید…” کمی مکث کرد. ادامه داد: ” باید یه مدتی مسافرت برم نپرس کجا؟ نپرس تا کی؟ می‌دونم ازم دلخور می‌شی ولی باور کن چاره‌ای ندارم. خیلی فکر کردم”. کاترین سکوت کرده بود. توی شوک بود. هری ادامه داد: ” عزیزم سعی کن درکم کنی می دونم که…” کاترین دستش را که مثلِ مرده‌ای یخ کرده بود، از دستِ هری بیرون کشید. حرف هری را قطع کرد و گفت: ” تو که می‌خواستی بری، چرا ازم خواستی بیام من فکر کردم تو…” دیگر نتوانست ادامه دهد و گریه امانش نداد.

انگار بهشتش، یک‌باره پاییز شد. کیفش را از روی میز برداشت، برود. هری گفت: “تو فکر می‌کنی گفتن این حرفها برای من آسونه؟ دلم برات تنگ میشه ولی باید برم. تو هیچی از من نمی‌دونی.” کاترین که خودش را در بلندترین نقطهٔ پرتگاهِ جدایی می‌دید، با عصبانیت فریاد کشید: ” خب بگو تا بدونم. بگو تا بشناسمت.” با صدای لرزان ادامه داد: “دیگه دنبالم نگرد”. هری سکوت کرده بود. فقط کاترین را نگاه می کرد. کاترین ادامه داد:
“خیال می‌کردم امروز روزِ آخرِ انتظارمه اما تو با وقاحتِ تمام توی چشمام زل زدی و می گی، می‌خوای بری؟ حتی نمی‌گی کجا و چرا؟ مگه من بازیچهٔ توأم هَری؟” نگاهِ چندنفری که توی کافی‌شاپ بودند به سمتِ هری و کاترین برگشت. هری از روی صندلی بلند شد. جک به سمت آنها رفت. گفت: “آقای جانسون، مشکلی پیش اومده؟” هری چیزی نگفت. پول قهوه را روی میز گذاشت و به سمت کاترین رفت. کاترین بیرون از کافی‌شاپ، کنار خیابان ایستاده بود. چترِ چهارخانهٔ مشکی-قرمزش را بالای سرش گرفته بود. دلتنگی‌هایش با، بارشِ باران پررنگ‌تر شد. به این فکر می‌کرد که دوسال خودم را بازی دادم. به هر چی که گفت گوش کردم. فرصت‌هامو از دست دادم. وحالا…

هری خودش را به کاترین رساند. هر دو روبروی هم زیر چتر ایستاده بودند. باران تندتر می‌بارید. هری بازوی کاترین را گرفت. با صدای گرفته‌ای که انگار از تهِ بغضِ گیر کرده توی گلویش بیرون می‌آمد، گفت: “کاترین از من متنفر نشو! می‌خوای بری برو ولی ازم نخواه رفتنم‌و توضیح بدم. من…” کاترین نگذاشت هری حرفش را تمام کند. دستش را روی دهانِ او گذاشت. اشک پهنای صورتش را گرفته بود، تمام غمِ توی چشم‌هایش را توی نگاه مضطرب هری ریخت و گفت: ” هری هیچی نگو دیگه یک کلمه هم نمی‌خوام بشنوم، دیگه نمی‌خوام ببینمت، دیگه تموم شد”. هری کمتر وقتی، به آن درماندگی بود. ولی تصمیمش را گرفته بود. سرش را پایین انداخت بود. آرام گفت: ” منو ببخش کاترین، منو ببخش”. هری در بهت و ناباوری دور شدن عشقش را تماشا می‌کرد. خواستهٔ خودش بود. کاترین در امتداد خیابانی که همیشه آمدن هری را انتظار می‌کشید، میان باران و مه، بین جمعیت گم شد. یک ماه از آخرین دیدار هری و کاترین گذشت. کاترین روزهای بسیار سخت و زجرآوری را پشت سر می‌گذاشت. ماهِ دسامبر بود. صبحِ روزِ یکشنبه‌ای سرد، کاترین بی‌رمق و بی‌حوصله روی کاناپه دراز کشیده بود. حالِ آدمی را داشت که تهِ درّه پرت شده باشد، ولی مجبورش کرده‌اند، خودش را به‌زور بالا بکشد. سنگینیِ دوری از هری روی دلش مانده بود. به سختی بلند شد. به آشپزخانه رفت تا قهوه‌ای دم کند. مجریِ اخبار مثل همیشه از سیر تا پیاز اتفاقاتِ روز را می‌خواند. قهوه‌ای در فنجان ریخت و کمی شکر به آن اضافه کرد تا شاید شیرینی‌اش تلخیِ دهانش را بشوید.
مجری اخبار: « به خبرِ فوری‌ای که هم اکنون به دستمان رسید توجه کنید. حمله انتحاری به کلیسای”سنت بل” که منجر به کشته شدن تعدادی از هموطنانی که مشغولِ مراسمِ دعا بودند، شده و خسارات زیادی به بار آورده است. مهاجمان که چهار نفر بودند، قبل از انجام عملیات انتحاری، در فیلمی کوتاه مسوولیت این حمله را پذیرفته‌اند. هنوز مشخص نشده است که انگیزه اصلیِ این حمله چه بوده است. پلیس در حالِ پیگیری هرچه سریعترِ این حمله تروریستی است. » کاترین با شنیدن صدای آشنایی به سمت تلویزیون برگشت. چه می‌دید؟ فنجان قهوه از دستش افتاد. چند تکه شد. مانند قلبش. سرش گیج رفت. چشمانِ آبیِ هری را حتی پشت نقاب هم می‌شناخت و صدایش را. چه می گفت؟ با افتخار از عملیاتِ غیرِ انسانی‌ای حرف می‌زد، که قرار است با دوستانش انجام دهند. ” من هری جانسون به همراهِ دوستانم امروز شادمانیم. بهشت در انتظار ماست. به امید پیروزی، به امیدِ فتحِ دنیا”. پرچم سیاهی که در دستشان بود را بالای سرشان می‌چرخاندند. “آه هری آه چی می‌شنوم؟ چی می‌بینم؟ آه هری چطور تونستی با من اینکارو بکنی؟ اخه چطور تونستی؟، مگه عاشقم نبودی؟ مگه دیوونم نبودی؟ مگه….” کاترین دیگر نه چیزی می‌دید و نه صدایی می‌شنید. کر و لال شده بود. مثل دیوانه‌ها زجّه میزد و گریه می‌کرد. فرو ریخت. مثل آدمی که یک زمین‌لرزهٔ هشت ریشتری تمامِ دیوارهای دنیا را رویش آوار کرده باشد. حالا به اندازه ابدیّت از هری فاصله داشت. حس غریبی بین عشق و نفرت قلبش را تسخیر کرده بود.

?زهراعلیزاده


داستان کوتاهنویسنده خلاقنویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید