همهمه... شلیک خنده های مداوم از دور.. جملات مبهم دو دوست که ظاهرا می خواهند سفارشی دهند اما هنوز بر انتخاب شان مطمئن نیستند.. صدای گنگ و نامفهوم بر هم خوردن فنجان هایی که برای پر شدن های بعدی شسته می شوند..، همه و همه در لابلای کلمات گاها بی معنای آمیخته با موزیکی تند به گوش می رسند، یکباره همه چیز در سوت منظم گرفتگی گوش هایم گم می شوند، حسی که برایم تازگی ندارد، عذابم می دهد اما همیشه از رخ دادنش استقبال می کنم، چرا که باعث می شود از صداهای مزاحمی که قادر به نشنیدنشان نیستم نجاتم دهد، اما اینبار طالبش نیستم، انگار خودش هم می داند چون از همیشه زنگدار تر است، دردی جانکاه در جمجمه ام می پیچد، به ناچار دستانم را بر گوش هایم می گذارم تا شاید راه خلاصی باشد.. اما..
صدای نرم و نازکی جلوه گر می شود..
نگاهش می کنم.. نگران است، از حالت چشم ها و حرف زدنش می توان فهمید، درست است که صدایش هنوز به قدرت سوت گرفتگی نیست اما همانند خورشید در حال طلوع و ماه خسته صبح هر چه می گذرد صدایش شفاف تر و سوت گوش هایم کمتر می شود..
دست آخر می شنوم که می گوید اگر صدای موزیک اذیتتان می کند خاموشش کنم و وقتی متوجه حال بهتر شده ام و جواب منفی ام می شود به سراغ میزهای دیگر می رود تا سفارش بگیرد،
در تاریک ترین و دنج ترین و دو نفره ترین جای کافه ای در دل شهر نشسته ام و منتظرم، منتظرم تا ببینمش، روزها، هفته ها و ماه های گذشته را صرف یافتنش کرده ام، شهر ها را گشتم، محله ها را چرخیدم، از آدم های زیادی سراغش را گرفتم و در نهایت در این خلوتگاه نشانی از او یافتم، روزها آمدم و رفتم، ساعت ها در انتظارش نشستم و می دانم که امروز، حالا و اینجا می بینمش، دفتر خاطراتش را که بارها و بارها خواندمش را در دستانم فشردم، تنها یادگار از او در این سالهای فراغ، کهنه شده اما هنوز قابل خواندن است، بارها گمش کرده ام اما دوباره پیدایش کردم، از اینکه صاحب خالق کلماتش را میدیدم دلم قنج می رفت، ولی اگر نیامد چه.. دلم خالی می شد وقتی این فکر تلخ و ترسناک از ذهنم می گذشت، ولی نه.. او می آید.. امروز می آید و تمام نگرانی هایم را می زداید.. حسش می کنم، با تمام وجودم، با تمام قلبم.. با تمام عشقم.. ولی پس کی؟ چقدر شاهد باز و بسته شدن این در لعنتی و این رهگذران رنگ و وارنگ باشم.. قهوه ام از دهن افتاد بی انصاف..
در باز شد..
در باز شد اما نه مثل همیشه، چشمانم به دفتر خاطرات خیره شده، جرات نگاه کردن به در را ندارم، اگر تو نباشی چه.. ولی بوی تو می آید.. بوی تلخ و دلچسب همیشگی ات را با جانم به درون هورت می کشم، سنگینی نگاهت را حس می کنم، ولی شهامت نگاه کردن را ندارم، خواهش میکنم نا امیدم نکن، التماست می کنم تمام کن این انتظار جانکاه را..، صدایم کن..
: سلام بهونه قشنگ من برای زندگی..