نیما مقصودی
نیما مقصودی
خواندن ۱۳ دقیقه·۵ ماه پیش

نوار خاطرات (عشق یا قلیان؟)

پسرک نوار کاست قدیمی را درون ضبط گذاشت. Hello, hello, hello, is there anybody out there. Just nod if you can hear me. Is there anyone home… . صدای واترز در اتاق طنین افکند. این صدا صدای خاطرات پسرک بود. خاطراتی که پسرک عاشقانه آنان را دوست می داشت اما در عین حال از آن ها متنفر بود. از طرفی نمی خواست آنان را به یاد آورد از طرفی با به یاد آوری آن ها لبخندی تلخ همراه با اشکهای حسرت بر گونه های یخ زده اش سرازیر می گشت.

عرض اتاق را طی نمود و در پشت میز قهوه خوری کوچکی بر روی مبلی رنگ و رو رفته جای گرفت. خانه بزرگی نبود. در واقع بیشتر به اتاقی می مانست که با دیوار های نازکی آشپزخانه و سرویس آن را جدا نموده بودند. بر روی دیوار عکس های کوچکی از pink Floyd, beatels, woody allen, metallica, و چند نویسنده و گروه موسیقی دیگر به چشم می خورد. اما پوستر بزرگی از راجر واترز از همه بیشتر خودنمایی می کرد و به چشم می آمد. بر روی زمین و بر روی میز لباسهای تمیز و کثیف، جعبه های خالی پیتزا، پاکت های سیگار و بسیاری چیزهای دیگر که به ظاهر متعلق به آنجا نبودند به چشم می خورد.

پسرک قوطی خالی قرص را که تا دقایقی پیش پر بود، به کناری انداخت. از زیر بسته های خالی چیپس و جعبه های پیتزا و قوطی های نوشابه و ودکا سیگار خود را بیرون کشید. سیگاری از آن برداشت و در کنار لب خود نهاد. به دنبال فندک یا کبریتی گشت. آخر سر فندک خود را از زیر کوسن مبل پیدا کرد. سیگار خود را روشن کرد و به فندک خیره ماند.there is no pain you are residing, a distance ship smoke on the horizon, you are only coming through in waves, your .lips move but I can't hear what you're saying این فندک نیز همانند همان آهنگ بیانگر خاطرات تلخ و شیرین این یک سال و نیم بود.

یک سال و نیم پیش او جوانی بود خوشتیپ و دانشجوی رشته کامپیوتر. بسیار به ظاهر خود اهمیت می داد و بسیار پر مدعا بود. بسیاری از دختر های دانشگاه در آرزوی دوستی با او بودند اما او به هیچکدام اهمیت نمیداد. به واسطه یکی از دوستان به عنوان یک مدیر شبکه به سر صحنه فیلم برداری رفت. فیلمی بود کوتاه برای شب یلدا. در آنجا بود که اورا دید. دختری قد بلند و سفید پوست با موهایی به رنگ شب. مدیر تولید بود. زیبایی و مدیرت او پسرک را مجذوب کرد.

((سلام خانوم مولایی))

((سلام جناب آقای راهور! چه عجب تشریف آوردین! فیلم برداری یک ساعته شروع شده! شما به عنوان تهیه کننده باید سر وقت اینجا باشین))

((درسته حق با شماست شرمنده اما کاری پیش اومد. راستی ایشون مهندس مهرنیا هستن. مدیر جدید شبکه! ایشون هم خانم مولایی مدیر تولید کار))

((از آشناییتون خوشبختم آقای مهندس))

اما پسرک جز دخترک چیزی نمی دید و صدای هیچ کس را نمی شنید. با ضربه آرنج محمود که در پهلوی او نشست به خود آمد.

((چی؟.. آها.. بله.. منم از اشنایی با شما بسیار خوشبخت شدم خانم مولایی))

دخترک در حالی که خنده شیرینی بر لب داشت و دست خود را دراز کرده بود تا دست پسرک را بفشارد پاسخ گفت ((من رو پریا صدا کنین))

پسرک در حالی که دستان داغ و نرم دخترک را در میان دستانش داشت گفت ((م..م..منم روزبه هستم))

پریا در هنگام کار یک مدیر به تمام معنا بود و همه از او حساب می بردند. اما هنگامی که کار به اتمام می رسید او نیز آدم دیگری می شد. همانند دختر بچه ای پر بود از شوق زندگی بلند بلند می خندید و می خنداند. انگار نه انگار که 10 ساعت مداوم بر سر کار بوده است. پر بود از انرژی و این انرژی را به همه منتقل می کرد. روزبه نیز کمی نمی آورد همیشه دوستانش به او می گفتند: ((تو خیلی دلقکی پسر!)) و همین سر زندگی باعث شد او و پریا روز به روز به هم نزدیکتر شوند. هیچکدام از آن دو نفهمیدند کی و چگونه به یکدیگر دلبستند. اما آغاز دوستی رسمی آنان از یک "کل کل" بچه گانه بود.

یک روز بعد از کار که پریا از سرویس جا ماند روزبه پیشنهاد کرد که او را برساند. در راه بعد از کلی شوخی و خنده پریا گفت: ((این چه طرز رانندگیه؟ اصلاً گواهینامه داری؟))

((جلو چشمتو بگیره گواهینامم 10 سالست!))

((عمراً! کو ببینم؟!))

((همرام نیست خونست!))

((دیدی خالی بستی خالی بند؟))

((باشه پس یک کاری می کنیم میریم خونه ما اگه گواهینامم 10 ساله بود فردا ناهار ماهیچه مهمون تو اگه نبود مهمون من!))

((باشه قبول))

وقتی وارد خانه روزبه شدند پریا در جلو در خشک شد!

((چیه؟ نترس بابا بیا تو!))

((اینجا خونست یا بازار شام؟ تو خجالت نمی کشی؟))

((ای بابا خونه مجردی بهتر از این نمی شه دیگه! بیا تو بشین تا من یه چایی بزارمو مدارکمویدا کنم))

هنگامی که روزبه با کیف مدارکش بازگشت لحظه ای فکر کرد اشتباه آمده. این اتاق هیچ شباهتی به اتاقی که آن را ترک کرده بود نداشت. پریا اتاق را کاملاً مرتب کرده بود و اکنون در جلوی ضبط صوت قدیمی ایستاده بود و نوارها را وارسی میکرد.نواری درون ضبط گذاشت: hello, hello, hello is there anybody in there? موهای به رنگ شب خود را در اطراف گردنش ریخته بود و تاپ صورتی خوشرنگی که سپیدی پوستش را بیشتر نمایان می کرد به تن داشت. چشمان خود را بسته بود و با صدای موزیک خود را تکان میداد. ناگاه با صدای روزبه به خود آمد.

((خسته نباشی پریا خانم! خجالت دادین!))

((دیدم از تو که بخار در نمیاد اینجارم آشغال ورداشته گفتم خودم یه حرکتی بزنم))

((دست شما درد نکنه پس واستا یه چایی بیارم خستگیت در بره!))

هنگامی که روزبه باز گشت دید پریا بر روی تنها کاناپه موجود در اتاق نشسته سر خود را به پشتی کاناپه تکیه داده و موهای مشکیش همچون حلقه ای از شب بر دور مهتاب صورت او حلقه زده اند. چشمانش را بسته بود و در دنیای خود و راجر واترز و Hey you غرق بود. Hey you out there in the cold getting lonely getting old can you feel me!

روزبه اندکی درنگ کرد تا او را بهتر ببیند و این صحنه در خاطرش ثبت شود.

((بفرما پریا خانوم اینم چای اینم گواهینامه! ماهیچه رو باید بدی!))

پریا چشمانش را باز کرد و دوباره همان پریای سرزنده و شاد همیشگی شد!

((کو ببینم؟!))

قهقهه دلنشین خود را سر داد!

((این چه عکسیه پسر؟ شکل قورباغه پرس شده میمونی!))

((حالا مسخره کن مهم نیست! مهم اینه که ده سالست!))

((آخ! این اهنگو خیلی دوست دارم بزار گوش کنیم))

روزبه دیگر چیزی نگفت به پریا چشم دوخت و دل به صدای واترز سپرد.

Hey you out there on your own sitting naked by the phone would you touch me!

ناگهان سر پریا بر روی شانه های روزبه افتاد و روزبه خیسی اشک پریا را بر روی شانه هایش حس کرد.

((پریای من خوبی؟))

پریا به چشمان روزبه زل زد و روزبه بار دیگر در آن چشمان دریایی غرق شد! هیچ کدام نفهمیدند چه شد! ناگاه لبهای آنان به یکدیگر رسیدند مانند تشنه ای که به چشمه ای رسیده باشد.

از آن روز پینک فلوید و راجر واترز نوار عاشقی، عشق بازی و خاطرات آن دو نفر شد.

روزبه سیگار خود را در زیر سیگاری که تقریباً دیگر جایی نداشت خاموش کرد. صدای دکمه ضبط صوت خبر از به پایان رسیدن نوار کاست می داد. روزبه اشک های سردش را با دستان یخ زده اش پاک کرد. تمام بدنش یخ کرده بود. نمی دانست به خاطر غم است یا به خاطر...

برخواست می خواست برود فقط همین را می دانست. نوار را از درون ضبط بیرون کشید. با اندکی تلاش سویچ ماشین را از لا به لای زباله های روی میز پیدا کرد. از خانه بیرون زد. سوار 405 نقره ای خود شد. نوار را درون ضبط ماشین گذاشت. باز هم واترز و باز هم Comfortably numb! سیگار دیگری روشن کرد. باز هم خاطرات به سراغش آمدند.

با خانواده صحبت کرده بود که به خاستگاری پریا بروند اما خانواده اورا نپسندیده بودند. بعد از جدالهای فراوان با همفکری پریا از خانه بیرون زده بود به شهری دیگر رفته بود.

((سلام روزبه جونم کجایی عشقم؟))

((سلام پریا کارواشم اینجا کار می کنم موتور می شورم از 7 صبح اینجام!تا 10شب باید واستم! پدرم در اومده!))

((می دونم عشقم! عیب نداره تموم می شه یکم دیگه تحمل کن! منم خیلی دلتنگتم!))

این مکالمه شاید بالغ بر 30 بار اتفاق افتاد! هر روز و هر روز! تنها چیزی که به روزبه جرات و انگیزه ادامه دادن میداد پریا بود! تا شب گذشته! تازه به خانه رسیده بود صدای تلفنش بلند شد! گوشی را که برداشت از شنیدن صدای پشت خط خیلی شگفت زده شد!

((سلام لاشی بی معرفت چطوری؟))

((سلام! سیاوش تویی؟))

((پ نه پ اون عمته!))

((خیلی بی مرفتی! یه زنگی نزنی ببینی مردم یا زنده!))

((خفه شو بابا دست پیش میگیری که پس نیفتی؟ آقا زیاد وقتتو نمیگیرم. فقط یک سوال داشتم!))

((جان؟ بگو داداش؟))

((تو با پریا به هم زدی؟))

((نه! چطور مگه؟))

((هیچی اخه امروز تو قهوه خونه با مجتبی دیدمش! گفتم شاید با هم به هم زدین!))

انگار دنیا بر سر روزبه آوار شد! آخر مگر میشد؟ یعنی پریا؟ پریای خودش؟ کسی که هر شب پشت تلفن از نبود او گریه میکرد؟ نه! امکان نداشت! با صدای سیاوش به خود آمد!

((الو... الو... روزبه خوبی؟ الو... کجایی؟ چی شد؟ کجا رفتی؟ الو...))

((بعداً بهت زنگ می زنم فعلاً خدا حافظ))

می خواست هرچه سریعتر به پریا زنگ بزند! حتماً باید یک توضیح منطقی وجود می داشت! امکان نداشت پریای او به او خیانت کند.

((سلام نفسم خوبی؟))

((امروز کجا بودی؟))

((چی؟))

روزبه دیگر نمی توانست خود را کنترل کند فشار بیش از حد توان او بود! دیگر نمی توانست ناخودآگاه سعی کرد با فریاد این فشار را کم کند!

((میگم امروز کدوم گوری بودی؟))

((هیچ جا به خدا! چته تو؟ چرا اینطوری حرف میزنی؟ چرا داد می زنی؟))

((فقط خفه شو و گوش بده! من تا حالا چیزی واست کم گذاشتم؟))

((نه عشقم))

((گفتم خفه شو به منم نگو عشقم! فقط جواب منو بده! تا حالا بهت خیانت کردم؟))

((نه!))

صدای روزبه از عصبانیت می لرزید و صدای پریا شاید از ناراحتی، شاید از ترس، شاید از عذاب وجدان و شاید از هر چیز دیگر! بغض کرده بود. دیگر نتوانست تحمل کند. صدای هق هقش در گوش روزبه پیچید. همان هق هقی که روزبه طاقت دیدن یا شنیدنش را نداشت! اما اینبار انگار چیزی در درون روزبه فرو ریخته بود انگار قسمتی از او، از وجود او، از دل او از میان رفته بود. دیگر گریه پریا برایش اهمیتی نداشت! او نیز بغض کرده بود اما عصبانیتش بیشتر از آن بود که اجازه دهد بغضش شکسته شود.

((تا حالا شده من کاری کنم که به من شک کنی؟))

((آره یکی دوبار شده))

((بعدش بهت اثبات شده که اشتباه کردی؟))

((آره هر دفعه و همیشه!))

((پس چرا به من خیانت کردی؟))

((من؟! خیانت به تو؟! چی میگی؟ حالت خوبه؟))

((مجتبی کیه پریا؟))

سکوتی میان آن دو سایه افکند! بعد از چند دقیقه سکوت که برای هر دوی آن ها به اندازه چندین سال طول کشید سرانجام صدای لرزان پریا سکوت سنگین و بغض روزبه را همچون چینی نازکی که با بیرحمی به زمین کوبیده شود شکست!

((راجع به مجتبی نمی شه از پشت تلفن صحبت کرد باید ببینمت!))

((ولی من دیگه نمی خوام ببینمت! من دیوث به خاطر توی هرزه از همه چیزم گذشتم! صب تا شب تو اون کارواش خراب شده جون می کنم به خاطر یک فاحشه! از بس قرص خوردم معتاد شدم! تمام کلیه ها و معدم از بین رفته الان 1 ماهه که روزی یک وعده غذا اگه بتونم می خورم! انعام هامو جمع می کنم تا بتونم هر چند روزی یکبار یه بسته سیگار بخرم! از عالم و آدم بریدم! جواب هیچکدوم از اعضای خانوادم رو نمی دم! حتی جواب خواهرم رو که بیشتر از تمام دنیا دوسش دارم به زور می دم! تا حالا پدرم به خاطر مشکلات ریه و قلبش 3 بار راهی اورژانس شده اما بازم به خاطر تو بر نگشتم! امروز مادرم زنگ زد که برگرد واست پریا رو می گیریم اما نمیدونه اون پریایی که من واسش از همه چیز و همه کس گذشتم حتی از خودم و خانوادم یک هرزه به تمام معناست!))

((روزبه این چه طرز حرف زدنه؟! روزبه به خدا من به تو خیانت نکردم! واست توضیح می دم!))

((خب توضیح بده! من سر تا پا گوشم))

((روزبه این مجتبی خیلی وقته دنبالمه اما من بهش اعتنا نکردم! امروز زنگ زد و گفت که من زندگیشو خراب کردم و دلشو شکستم داشت پشت تلفن گریه می کرد! منم فقط رفتم که آرومش کنم!))

روزبه دیگر نتوانست جلو بغض خود را بگیرد! پریا به گناه خود اعتراف کرده بود! این حرف ها مانند تیر خلاصی بر مغز روزبه بود. انگار با هر کلمه پریا پتکی به سنگینی کوه بر فرق سرش فرود می آمد!

((ببین! دارم گریه میکنم! منم دلم شکسته! حالا تو این شهر غریب کی هست که منو آروم کنه؟))

((من عزیزم! خود من روزبه من! جیگر من! نفس من! روزبه این منم پریای خودت!))

((ببند اون دهن کثافتتو! نه تو پریای منی نه من جیگر تو! تو نفست نجسه هرزه! من نفس فاحشه ها نمی شم! حیف فاحشه که به تو بگن! حداقل اون واسه نون شبش خودشو میفروشه اما تو چی؟ به چی عشق پاکمو فروختی؟ به یک قلیون؟! من خودم کم واست قلیون درست کردم؟ کم بردمت قهوه خونه؟ خاک بر سر من که خام تو عوضی شدم!))

((روزبه جون پریا آروم باش! برگرد بیا باهم رو در رو صحبت کنیم!))

((خانم پریا مولایی بنده دیگه هیچکاری با شما ندارم! خوش باشی! دعا می کنم هرچی قلیون می خوای خدا بهت بده! ایشالا از این به بعد تو بغل کسی بخوابی و با کسی سکس کنی که قهوه خونه داشته باشه! خداحافظ هرزه من!))

از آن به بعد پریا تماس های زیادی گرفته بود اما همه آنها بی پاسخ ماند! پیام های زیادی هم فرستاده بود اما تمامی آن ها نیز خوانده نشده از گوشی روزبه حذف شده بود.

روزبه در حالی که چشم ها و گونه هایش در سیلاب اشک غرق شده بودند با ته سیگار خودسیگاری دیگر روشن کرد. ته سیگار را از پنجره ماشین به بیرون انداخت و صدای پخش را زیاد کرد!It was only a fantasy the wall was too high as you can see… لحضه ای به اطراف خود نگاه کرد. به جاده شمال رسیده بود. شیشه پنجره را تا آخر پایین داد و سر خود را بیرون برد. هوای تازه به ریه هایش زندگی دوباره بخشید و نسیم خنک موهایش را نوازش کرد! سیگار دیگری روشن کرد. خاطرات پریا بسیار دور می نمودند. حتی دیگر به سختی چهره او را به یاد می آورد. حتی صدای موسیقی نیز گویی از فرسنگها دورتر به گوش می رسید. صدای ضبط را بیشتر کرد. باز هم بیشتر و باز هم بیشتر! صدا به حد اکثر خود رسیده بود اما همچنان در گوش های روزبه دور و نامفهوم می آمد. کام دیگری از سیگارش گرفت. چشمهایش را بست! ذهنش خالی خالی بود تا حالا انقدر احساس آرامش نکرده بود. Together we stand صدای برخورد ماشین با گارد ریل برخاست. اما هم سرعت ماشین بیشتر از آن بود که متوقف شود و هم روزبه کم رمق تر از آن که چشم هایش را باز کند. قرص ها اثر خود را گذاشته بودند. We find it that we fall, we fall, we fall و پرواز و رهایی آخرین چیزی بود که روزبه احساس کرد.


داستانخیانتپینک فلویدراجر واترزسقوط
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید