مورخ ۱۴۰۳/۸/۱۳
مادرم کنارم نشسته و پرتقال پوست میکند. از بوی پرتقال تهوع میگیرم. نمیدانم این تهوع از کی شروع شده ولی میدانم قبلا نبود. به خودم فکر میکنم که درس های امتحان فردا را نخواندهام. تهوع شدیدتر میشود و مغزم به هم میپیچد.
به دوستم فکر میکنم که امروز خوب نبود. وقتی از او پرسیدم حالش چطور است لبخند زد و گفت خوبم.
به کلمات لابلای سیمپیچی های مغزم فکر میکنم که در بینشان گیر کردهاند، نمیدانم چطور درشان بیاورم. اصلا چرا باید درشان بیاورم؟ شاید برای کمتر شدن غم در وجودم. شاید هم نه.
غم دوست داشتنیست، یا حداقل من اینطور آن را میشناسم. غم مانند خشم و تنفر نیست، وجودم را لبالب لبریز نمیکند. فریادش نمیزنم. پذیرفتمش. خیلی وقت نیست که غم را در شریان رگهایم احساس میکنم، ولی خیلی وقت بود که هیچچیز را به خوبی آن نپذیرفته بودم. شاید وجودش برای موجود ضعیفی مثل من ضروری باشد.
وجودش زیباست. تصور میکنم وقتی غم روی چهرهام مینشیند زیباترم. زیبایی وهم آلودی که غم آشکارش میسازد. روح بیوزنی که غم آن را از بند زندان وجودم رها میسازد و آن را در چهرهی ماتم زدهام نمایان میکند، آگاهی به پوچی درونی و احساسات پوچم که گاه باعث میشوند گیج بنظر برسم.. همه زیباست. البته نه به خاطر من، بخاطر غم.
یادم میآید چندین سال پیش سرکلاس انشا یکی از بچها درمورد اشک در انشایش نوشته بود. فکر میکرد اشک ها شبیه مرواریدند. گران و باارزش، صدایش را هنوز به یاد دارم. صدای خوبی نداشت. مثل خودم! آن زمان با او موافق بودم ولی الان فکر میکنم اشک مانند وجود خودم چیز اضافیایست. زیر چشمهایم را گودتر میکند و مویرگهای درون چشمم را پررنگتر. نمیشد جوری غمگین بود که فقط خودت بتوانی از آن لذتش را ببری؟
دوست ندارم غم خودم را با دیگران شریک شوم. فکر میکنم غم هویت میبخشد و غمها جنسهای مختلف دارند. ما آدمها به آنکسی نزدیکتریم که غم همجنس خودمان را تجربه کرده باشد. اگرچه هیچوقت قرار نیست غم دیگری را حس کنیم.
امروز، شنبه سیزدهم آبان است و من فکر میکنم حالا هویت دیگری دارم. غم را پذیرفتم، بالاخره.