دلم میخواد از جنگ حرف بزنم، از اون روزا، ولی حرفام شبیه حرفای آدما نیست، دردام شبیه اونا نیست، ولی درده، من دردم اومده، زخمی شدم، بغض کردم… آخ سعید رو میخوام الان و برای این که سراغش نمیرم واقعا خدا باید بهم جایزه بده…
دلم میخواد از اونجایی از جنگ بگم که جیگرم برای خونهام لرزید… و الان میدونم چرا.. چون فرق من با آدمای دیگه این بود که من میدونستم این خونه برای من ددلاین داره… من قراره ازش برم.. من میخوام یکم دیگه وسایلمو جمع کنم و بخاطر همخونهای که منو نخواست از خونهای که تکتک وسایلش رو با وسواس و عشق انتخاب کردم و چیدم برم…
کاش میشد من نرم، کاش اون میرفت، کاش اون میمرد، مردنش راحتتر از طلاق گرفتن ازشه… اینجوری نه توضیحی به کسی میدم، نه از این خونه میرم… من درد جنگم بخاطر ترس از دست دادن خونهای بود که میترسیدم مدت کمتری از چیزی که فکر میکردم داشته باشمش…