شبا که بعد از هییت حدود یک و نیم دو میرسم خونه و میشینم پای گوشی و میبینم این چند ساعتی که نبودم کسی کاری باهام نداشته بعد میگم چند صفحه کتاب بخون و بخواب میبینم، “تو” آنلاینی!
تویی که یادمه دست به گوشی نبودی، دست به اینترنت نبودی، شبا به قول خودت زود میخوابیدی، حالا تا سه و چهار بیداری که هیچ، دائمالآنلاینی!!
و تو دلم میگم، آخ نوش جونش، کیفشو ببره، حظ کنه که تو داری باهاش حرف میزنی، من که میدونم حرف زدن با تو چه لذتی داره، وقتی شروع میکنی با تکتک کلمههات آدمو بغل میکنی و آدمو نوازش میکنی، آروم میکنی آدمو.. بدون اینکه اصلا از چیزی خبر داشته باشی، یهو یه چیزی میگی تا عمق آدم میره…
بقول خودت قورچ آدمو در میاری، آخ که چقد دلم حرف زدن با تو رو میخواد، چقد تو رو برای این روزام کم دارم، امروز که دوباره حالم بد شد، دوباره نزدیک پنیک شدم و نفس کشیدن داشت یادم میرفت دلم میخواست بهت زنگ بزنم، ولی نه! من اینکارو نمیکنم! من به تو و اونی که باهاش توی رابطهای احترام میذارم. میخوام یه روزی وقتی نبودم بگی هر چی نبود ولی باشرف بود…
یادمه توی تلفن اون شب که اعلام کردی داری با یک نفر آشنا میشی، بعد از یک عالمه حرف زدن وقتی دیگه رمقی برام نمونده بود و از ته قلبم باید بهت میگفتم دوست دارم ولی از طرفی باید حرمت یک زن که نمیشناختم رو هم نگه میداشتم، بهت گفتم: “خدا تو رو برای اطرافیانت حفظ کنه”
تو هم از این تعارف معمولیها کردی که تو رو هم و فلان ولی من عاشقانهترین حرفی که میشد رو زدم، آخه من میدونستم اطرافیانت چه نعمتی در کنارشون دارن …
خلاصه که تو در کنار خودت نیستی نمیدانی
کنار تو بودن چه عالمی دارد …