ویرگول
ورودثبت نام
خانوم میم
خانوم میم
خانوم میم
خانوم میم
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

زندگی در مشایه

یک هفته پیش امشب، با مشایه خداحافظی کردم، کردم؟ نمیدانم، یادم نیست، عجله داشتیم، دیر بود، ترافیک میشد، پرواز را از دست میدادیم، وسایل و دکور را باید میبستیم و جاگیر میکردیم و…

نه، خداحافظی نکردم..

دلم را جا گذاشتم. پای عمود ۱۰۷۰ . توی همان حوض آب. یا جلوتر پای همان درختی که من را استتار میکرد وقتی خسته بودم و میخواستم از گروه جدا باشم و خسته‌گی بگیرم و کسی نفهمد…

من آنجا جا مانده‌ام، این را خوب یادم هست.

آن دو هفته من تنها بودم، در ازدحامِ مردم تنها بودم و آرام. روزهایی که اسکان هنوز مدینة‌الزائرین بود، از درب خروج تا محل اجرا ( که همیشه عجله داشتم چون دیر شده بود ) وقتی تند تند قدم بر میداشتم، به پاهایم نگاه میکردم، به پاهای آدم‌های اطرافم، به روبرو، به آدم‌های کنار، و همه‌ی ما در مشایه تنها بودیم، در شلوغیِ پیاده روی تنها،تنها قدم برمیداشتیم و این خودِ خودِ زندگی بود!

اصل زندگی در تجربه‌ی زیسته‌ی من همین بوده است، ما با هم حرکت میکنیم ولی تنها هستیم، سنگ ریزه‌ی توی کفش من پای من را درد می‌آورد و من این درد را باید تنهایی تحمل کنم، گرمایی که دوست نداری را تو باید تنها تحمل کنی، ما بجای هم درد نمیکشیم، ما کنار هم راه می‌رویم حتی با هم، هم‌قدم هم شاید بشویم ولی بجای هم راه نمی‌رویم، حتی اگر همدیگر را کول کنیم، سهم قدم‌هایی که من از دست داده‌ام چون روی کول تو بوده‌ام از دست رفته و من این رنجِ از دست دادن را باید بپذیرم! زندگی برای من تا الان این گونه بوده… با آدم‌ها زندگی میکنی آدما تنهایی، و این یک اصل از ماهیت بشریست نه یک حقیقت تلخ!

و این در اربعین تمرین کردنیست!

اربعین زیارت نیست، اربعین مشایه است، مقصد رسیدن نیست، مقصد راه است، و من روزها همان ده بیست قدمِ بدوبدو را با تمام وجود نوش جان میکردم.

استراحت بین اجراها، سرم را بالا میگرفتم و موج‌موج حرکت معشوق به سمت عاشق یا عاشق به سمت معشوق را فریم به فریم در چشمم ضبط میکردم.

من سفرکاری بودم، اما فقط من بودم که میدانستم این که من آن لحظه آنجا باشم اتفاقی نیست، به خواست و اراده من ربطی ندارد، امضای خروج من را صاحب خانه زده بود و گرنه من که تا لحظه‌ی آخر سایت را چک میکردم که سر بحث‌های آدم‌بزرگی ممنوع‌الخروجم نکرده باشد!

اینکه من نتوانم بروم ۹۹٪ امکان پذیرتر از رفتن من بود! من که حتی از استرس چند روزه منتهی به سفر نه خواب داشتم نه خوراک حتی با قرص هم بیشتر از یک ساعت خوابم نمیبرد! و حالا… غروب مشایه را میدیدم! شب در مشایه میخوابیدم!

کافی بود اراده کنم و دو ساعت بعد نجف باشم یا حرم کربلا! من! در مورد خودم حرف میزنم! نه هنوز باورم نمیشود… من در بهمنِ یزد از گرما پنکه روشن کردم، و حالا در ۱۵ مرداد! دقیقا وسط مرداد! در دشت کربلا! در فضای باز! ۶ اجرا پشت سر هم رفته‌ام؟

من نمیتوانم انقدر راحت در کربلا زندگی کرده باشم، نفس کشیده باشم، سر بلند کرده باشم و نخل‌هایش را دیده باشم و از کوچه پس کوچه‌هایش رد شده باشم و فُرات … فُرات را دیده باشم…

من؟ من برای حسینِ فاطمه در مشایه، ۱۵ کیلومتریه کربلا نمایش اجرا کرده‌ام و مردم اشک ریخته‌اند؟ و موقع دعا برای فرج آمین گفته اند؟

باورم نمیشود… من در دعای برآورده شده‌ی مامانی زندگی کرده‌ام… همه‌ی لحظه‌هایی که برای عاقبت بخیری‌ام دعا کرده‌است… من میتوانم همین‌جا همین‌لحظه دیگر نفس نکشم… من چیز بیشتری از جهان نمیخواهم…

اربعینتنهایی
۱
۰
خانوم میم
خانوم میم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید