الآن به مامانم گفتم من تو و بابا رو دوست دارم ولی دیگه انتظاری ازتون ندارم، بخشیدمتون، ولی ازتون نامیدم، دیگه منتظرتون نیستم..
و این جای بزرگیه که من وایسادم…
میدونم شنیدن این جملهها براش دردناک بوده…
ولی یادمم میاد بخاطر علی گفت شیرمو حلالت نمیکنم که باهاش بد حرف زدی.. من همچین شیری بهت ندادم… منم اونجا درد کشیدم..
سعید بهم گفت 💪🏻اینجوری شدی.. آره راست میگفت.. قوی شدم.. قد راست کردم.. ولی فقط خودم میدونم درونم چه بلواییه…
و فقط خودم میدونم “ عشق آمد و آمادهی رنج سفرم کرد”
میدونم سعید برای من نیست نبود و نمیشه.. دلم میخواست الان بهش پیام میدادم همین تلفن رو میگفتم ولی نمیکنم اینکارو چون ازم خواست کمکش کنم به رابطهاش وفادار باشه و من میخوام مینا نباشم برای اون دختر…
بمیرم برات خانوم میم