ویرگول
ورودثبت نام
مریم رضایی
مریم رضایی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

یک چیزی گم کردم...

ساعت 9 و 22 دقیقه شب، سی فروردین 1402

مثل روزهای قبل خودمو در طول روز خیلی خسته کردم، خودم و با فیلم و با آدمها سرگرم کردم...

ولی حالا که کاری برای انجام دادن ندارم، حالا که امروز در حال تمام شدنه و من باید برم بخوابم و سرم مثل کوه سنگینه و تمام بدنم کوفته و خسته است ولی نمیتونم بخوابم، انگار چیزی من و مجبور میکنه که همچنان بیدار بمونم...

با اینکه کاری نمیکنم و فقط به سقف خیره میشم ولی بازم به من اجازه نمیده پلک های سنگینم رو به آسانی ببندم...

حس میکنم در واقع به خاطر چیزی هست که گم کردم، نمیدونم واقعا چی رو گم کردم، حتی یادمم نمیاد دقیقا کی گمش کردم، برای همین نمیدونم باید دنبال چی بگردم یا کجارو بگردم...

اما این احساس که من چیزی رو گم کردم، من و راحت نمیذاره ، هر ثانیه ای که وقت من خالی باشه ، این حس به سراغم میاد و من و غرق خودش میکنه...

ولی امکانش هست که خودم رو گم کرده باشم، وقتی در تقلای یافتن شخص دیگر بودم؟؟!

شاید اونو در کودکی از دست دادم وقتی که معصومانه با آدم های خشن طرف بودم...

شاید نور قلبم یا جرقه ی امیدم به زندگیم و از دست دادم ...

من واقعا یک چیزی گم کردم، نمیدونم دقیقا چی هست ولی هر چی هست مطمئنم چیز با ارزشی هست که من با نبودنش انقدر آشفتم...انقدر بیخوابم...انقدر شکستم...

و احساس میکنم به یه دستی نیاز دارم که دست من و بگیره ، تا من بتونم دوباره اون و پیدا کنم...



گمگمشدهآشفتهکمکیافتن
حرف های مغزم و دلم را ترجمه میکنم به امید رهایی و رسیدن روزهای خوب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید