ویرگول
ورودثبت نام
Emmy
Emmyاِمی خلاصه مرضیه، مرضیه هستم، از نوع جوانمرد. :)
Emmy
Emmy
خواندن ۱ دقیقه·۱۶ روز پیش

آبی می چکد _ قسمت ۱

:«می‌دونی اونا همیشه من رو به عنوان یه آدم عجیب الخلقه می دیدن، متفاوت از دیگران.»

به روبرو چشم دوخت.

:«اونا نمی‌تونستن من رو توصیف کنن، ولی خب...»

نسیم به آرامی بر روی موج ها می لغزید و موهای رها شده اش را لمس میکرد.

:«حق داشتن نه؟!

آخه عجیب الخلقه ها رو که نمی شه توصیف کرد ، منم تو رو خلق کردم، یه عجیب و الخلقه دیگه، اینطوری یه نفر دیگه هم می‌تونه من و درک کنه.

اونا می گفتن نمی شه خلق کرد، پس وجود تو حرف اونارو نقض می‌کنه.

شد!

من تونستم خلق کنم.»

ولی او فقط به دخترک چشم دوخته بود.

:« روز اولی که چشمات و باز کردی خودم رو توی چشمات دیدم.»

با پایش شن های زیرش را به بازی گرفته بود.

:« خب البته دور از این هم نبود.... نمی دونم، آخه چون تو از وجود من زنده شدی»

با چشمان مشکی اش به چشمان آبی روبرویش نگاه کرد.

:«تو اینارو یادت نمیاد، اصلا شاید هم متوجه اش نشی، ولی من.....

قبلش از یه نفر شنیده بودم اگر با تمام احساست این کار و کنی عملی میشه و خب.... شد. تو شدی تجلی احساسم. احساسی که داشت اعماق من و به تاریکی می برد.

من تو روخلق کردم تا خودم رو نجات بدم. حفره ی حس هایی که توی وجودم داشت عمیق تر میشد و در آخر.....»

دست پسرک را در دست گرفت.

سرد بود! مثل یخ!

انزجار تمام وجودش را دربرگرفت.

او موجود بدبختِ دیگری چون خودش را، خلق کرده بود.

انبوهی از مه را در آینده ی آن موجود بیچاره می دید.

آنقدر لبریز از سیاهی دخترک شده بود که داشت اطرافش را به نابودی می کشاند.

پسرک داشت باعث نابودی میشد.

آبیداستانزندگی
۶
۱
Emmy
Emmy
اِمی خلاصه مرضیه، مرضیه هستم، از نوع جوانمرد. :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید