صبح همون روز متنی رو اتفاقی خوندم که میگفت اتفاقاتی می افته که فکر می کنید بعد اون همه چی تمومه ولی در کمال تعجب زندگی ادامه داره و شما ادامه میدید
ساعت چهار یا نمی دونم پنج از خواب بیدار شدم و گفتن نتایج اومده ( ورودی مدارس خاص ) آره خلاصه قبول نشدم حتی نمونه ... نمی خوام بگم ظلم شد در حقم یا دیگران رو مقصر بدونم چون فهمیدم که همه چی به خودم بستگی داره در مورد کم کاری کردن نه کم کاری نکردم اما پایه و اساس کارِ من غلط بود، به عنوان یه کمال گرای مضطرب خودم رو تو شرایط بدی قرار دادم و ادامه دادم به امید بهتر شدن اوضاع اون موقع متوجه نبودم دارم چه ها که نمی کنم ... ترس از نشدن همراه و دوست خنجر به دست من بوده و من نه و اون رو من کنترل داشت تصور می کردم هر چقدر به خودم سخت تر بگیرم کم تر بخوابم، سعی در راضی کردن و تایید گرفتن از بقیه باشم بهتره و اینجوری من میشم اون آدم سرسخت خستگی ناپذیر ولی در نهایت نتیجه نداد... پشیمون نیستم من خودمو تو شرایطی قرار دادم و ازش درس گرفتم که سه سال آینده ممکن بود سنگین تر برام تموم بشه
اشتباهاتم:
- ترس از شکست: راه حلی که تراپیستم دادن این بود که به انتها اون کار فکر کردم و در ذهنم بدونم که اگر نشه این کارو می کنم ... هیچ وقت ته خط نیست
- کمالگرایی: اینجوری که با کوچکترین خطا ناامید میشی و فکر میکنی دیگه تمومه، برنامه ریزی و ساعت مطالعه های فضایی ( شاید اجراش کنی ولی کیفیت خوب رو نداره )
- اضطراب و استرس: ایشون که از بچگی همراهمه:) ... انتخابم برای بهتر کردنش یوگا بود
- تنهایی: کل این مسیر رو علاوه بر تنها بودن و نداشتن راهنما، خانواده هم همراهی شدن که اون فشار بیشتر بشه ( به قصد نیست )
- نپذیرفتن و اعتراف نکردن: من می دونستم اوضاع بده ولی خودمو گول زدم و با همون فرمول رفتم جلو در صورتی که حتی اگه دیر بود من باید روشمو تغییر می دادم ... ولی همچنان نمیگفتم که نیاز به کمک دارم و یه تنه با درونم جنگیدم.
- تصور اینکه تفریح و استراحت مساوی هدر دادن وقت است.
در نهایت گریه ها رو کردم و فهمیدم نه خبری نیست نه دنیا به آخر رسید نه من به ته خط
به گمانم چیزی به اسم اجبار وجود نداره همیشه راهی برای تغییر راهی برای بهتر شدن اوضاع هست ... اینجا فهمیدم تنها نجات دهنده همونیه که تو آینه می بینی ... هیچکس هیچکس هیچکس قرار نیست نجاتت بده حتی نمی فهمن که تو داری غرق میشی ...
شاید اگه اون روزا می نوشتم درون کلماتم ناامیدی و حس نفرت از خودم موج می زد اما اون روزا هم گذشت به قولی در گذر زمان دردهایم درمان شد ... ( گذر زمان حاصل برخواستن خود ماست)
چیزایی که کمکم کرد:
- حرف زدن و بروز دادن آنچه درونم گذشت
- پادکست های دکتر شکوری
- یوگا و انرژی مثبت کلاس
- کتاب های روانشناسی ( کتابی که اون دروان خوندم کتاب دلایلی برای زنده ماندن )
- تنهایی + گریه کردن
الان که فکر می کنم واقعا ارزش نداشت هیچ چیز ارزش آسیب زدن به روح و جسم خودمو نداشت،
اشتباهاتی که جبران ناپذیره:
- کم خوابیدن ( بر خلاف ویدیو های اینستا که با افتخار میگن دو سه ساعت بیشتر نمی خوابیدم و به هدفم رسیدم )
- درخواست کمک نکردن در حالی که به کمک نیاز دارید
- محروم کردن خودت از تغذیه خوب
- پای درد و دل نشستن ( رو خودت باید تمرکز کنی نه مشکلات دیگران، به شخصه چون تک تک احساسات دیگران در ذهنم می مونه و این موضوع باعث شد نتونم تمرکز کافی داشته باشم )
- می دونم همه میگن گوشی گوشی ولی واقعا با نداشتن این گوشی دنیا به آخر نمیرسه از هیچی از عقب نمی مونی کسی هم نگرانت نمیشه کسی هم بدون تو نمی میره ( همین جوری حرف نمی زنم چون دو بار برای یک هفته بیشتر کلا به گوشیم دست نزدم و واقعا هیچی نشد )
الان در پوست خود نمی گنجم چون یه اتفاق خیلی خوب افتاد :) از مدرسه نمونه دولتی زنگ زدن که تو لیست ذخیره ها اسم منم هست :)) الحق که زندگی غیر قابل پیش بینیه...
و در نهایت یادی کنیم از دو بزرگوار...
مولانا : پس زخمهایمان چه؟ -شمس : "نور از میان این زخم ها وارد میشود".