فراتر از گلولهها – قسمت سوم
کافهی مخفی – ساعت ۲ بامداد
هاجین هنوز در شوک بود. این مرد کی بود؟ چرا انقدر دربارهی فلشمموری میدونست؟!
او دست به سینه نشست و با اخم گفت: "خب، اگه اینقدر میدونی، بگو ببینم، تو کی هستی؟"
دی.او بدون اینکه پلک بزند، جواب داد: "دی.او. فقط همینو لازمه بدونی."
هاجین با حرص پوزخند زد. "آره خب، انگار که دارم با یه شخصیت توی فیلم جاسوسی حرف میزنم."
دی.او سرش را به طرفش چرخاند و آرام گفت: "این یه فیلم نیست، هاجین. تو واقعاً توی خطر جدیای."
هاجین لحظهای ساکت شد. لحنش... واقعی به نظر میرسید.
"چرا؟"
دی.او نگاهش را روی او قفل کرد. "چون اون فلشمموری چیزی داره که یه سازمان خیلی خطرناک دنبالشه. و حالا، اونا تو رو هم یه تهدید میبینن."
هاجین آب دهانش را قورت داد. "پس تو از کجا میدونی؟! تو یکی از اونا نیستی؟"
دی.او نیمنگاهی به او انداخت، بعد لبخند محوی زد. "اگه یکی از اونا بودم، الان زنده نبودی."
هاجین لرزید. این مرد خیلی خونسرد بود. زیادی خونسرد.
دی.او جرعهای از قهوهاش نوشید و گفت: "حالا، فلش کجاست؟"
هاجین تردید کرد. میتوانست به او اعتماد کند؟
اما قبل از اینکه حرفی بزند—
بووووم!
شیشهی جلوی کافه با صدای مهیبی شکست و گلولهای درست از کنار گوش دی.او رد شد!
"لعنتی!" دی.او سریع روی هاجین پرید و او را به زمین خواباند. چند گلولهی دیگر به داخل کافه شلیک شد و میزها خرد شدند!
هاجین با وحشت زمزمه کرد: "اونا ما رو پیدا کردن!"
دی.او لبهایش را روی هم فشار داد. "آره. و به نظر نمیرسه که بخوان حرف بزنن."
او سریع اسلحهای از داخل کت چرمیاش بیرون کشید و به سمت پنجره نشانه گرفت.
هاجین با چشمهای گرد به او زل زد. "تو... تو یه اسلحه داشتی؟! چرا از اول نگفتی؟!"
دی.او بدون اینکه نگاهش را از هدف بردارد، زمزمه کرد: "چون بعضی چیزا رو نباید زود لو داد."
سپس، بدون هیچ تردیدی، ماشه را کشید—
بووووم!
"اما این تازه شروع کابوس هاجین بود
اگه میخوای قسمت دوم داستان رو بخونی
لینکش اینجاس
https://vrgl.ir/6NQlm
خوشتون اومد؟
منتظر قسمت چهارم باشید